کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

نی نی من و بابایی

اولین سالگرد ازدواج

  سلام به پسر گلم خوبی قربونت برم؟ما هم خوبیم نخودم. پسری میدونی امروز چه روزیه؟؟؟ بله امروز اولین سالگرد ازدواج من و بابا حمید.واااااااای یادش بخیر پارسال تو همچین شبی من و بابایی عروس و داماد بودیم  و حالا امسال یه نفر به جمع ما اضافه شده و تا چند روز دیگه زندگی مامان بابا شو پر نور میکنه انشاالله عروسی خودت عزیز دلم.من به فدای تو و عروسیتو عروس خانومت بشم نفسم. بله پارسال این طور موقع ها مامان مینای شما مثل مروارید میدرخشید و کلی خوش خوشانش بود.چقدر زود گذشت.حالا امشب گل پسرم تو دلم مثل مروارید میدرخشه. مروارید من خانوم دکی تاریخ به دنیا اومدنت رو 10 آذر زده یعنی 14 روز دیگه.وووووی دیگه چیزی...
27 آبان 1390

تولد آقای پدر

سلام به نفس مامان     خوبی نازنینم؟چطور مطوری؟گلکم 2 تا خبر دارم .یکی اینکه پسر خاله ی شما دیروز به دنیا اومد هورااااااااااا   و بعدی اینکه  امروز تولد باباییه هااااااااااا.شما واسه تولد بابا چی کار کردی؟هیچی فقط شیطونی و اذیت تو دل مامانی! حالا اول از دیروز تعریف میکنم بعد از تولد بابایی. دیروز خاله نغمه صبح زود رفت بیمارستان واسه تشکیل پرونده.بعدش من ساعت 8 رفتم دنبال مامان جون و به خاله نغمه و خاله سمیرا و خاله منا پیوستیم.تقریبا ساعت 10 خاله نغمه رو بردن اتاق عمل.وای که چه لحظه ای بود اون موقعی که خاله نغمه رو دیگه تنهایی بردن و ما پشت در اتاق عمل وایساده بودیم دلم داشت میترکید. وقتی...
11 آبان 1390

مراسم مرغ کشون

سلاااااااام پسلی خوبی مامانی؟خوش میگذره؟چه خبرا؟میدونستی که دلمون برات یه ذره شده؟؟؟دیگه این روزای آخر واقعا طاقت فرساست.هم از  لحاظ دلتنگی واسه شما هم از لحاظ خستگی و مشکلات جسمی اینجانب! خب پسرم برات از این طرف دنیا تعریف کنم که چه خبره.عرضم به حضورت که ما امروز یه مراسمی داشتیم که خودمم اسمشو نمیدونم شایدم اصلا اسم خاصی نداشته باشه ولی من اسمشو گذاشتم مرغ کشون! طبق گفته های مامانم یعنی مامان جون شما جریان از این قراره که وقتی دو تا خواهر هم زمان باردار میشن باید بینشون یه خونی ریخته بشه تا قضاو بلا ازشون دور بشه والا ما که نه شنیده بودیم نه به این چیزا اعتقاد داریم ولی خب پسرم اصولا مامان بزرگ ها یه سری...
29 مهر 1390

شکر گذاری از خدا

سلام شیرین عسلم خوبی مامانی؟چه خبلااا؟سلامت باشی انشاالله.ما هم به لطف خدا خوبیم. پسر نازم دیروز رفتم سونو گرافی.این سومین سونو بود که تا حالا رفتم.یه کوچولو نگران بودم که یه وقت خدایی نکرده مشکلی وجود نداشته باشه!آخه میدونی چیه؟دل مامانی خیلی کوچیکه هر کی منو میبینه میگه واااا تو الان تو هشت ماهی؟؟؟پس چرا شکم نداری!به خاطر همین من نگران بودم ولی دیروز که رفتم سونو دکتر گفت که وزنت خوبه و متوسطه.گفت وزن پسر قند عسل شما 1کیلو و 800گرمه.هورااااااا خدایا شکرت که  تا حالا همه چیز خوب بوده، خدایا تا آخرش مواظب پسرم باش.پروردگار من ،خودت میدونی که  من طاقت اینکه خدایی نکرده پسرم کوچترین مشکلی داشته باشه ندارم .پس منو ...
25 مهر 1390

دلم برات تنگ شده جونم...

سلاااااام پسر مامان خوبی عزیزم؟چه خبرا؟انشاالله که همه چی خوبه.نمیدونم چرا یه هو دلم برات تنگ شد گفتم بیام با پسرم یه کم حرف بزنم. عزیز مامانی امروز 18 مهر ماه.انشاالله تا 3 هفته ی دیگه پسر خاله نغمه به دنیا میاد.یعنی 7آبان تاریخ زایمانش رو زدن ووووووووی چقدر هیجان انگیز!!!و 8آبان هم تولد بابا حمیده!!! به خاطر همین من امروز با مامانم یعنی مامان جون شما قرار گذاشتم تا بابایی اداره هست ما بریم و من یه کادو واسه بابایی بخرم چون دیگه نه فرصت میکنم و نه تا چند هفته دیگه میتونم زیاد راه برم.بله گل پسر جونم برات بگه که تا رسیدیم مرکز شهر بابایی به گوشیم زنگ زد و گفت کجایی چرا تلفن خونه رو جواب نمیدی؟!    ...
19 مهر 1390

8ماهگی پسری

سلام قند عسل مامان خوبی عزیزم؟دماغت چاقه؟انشاالله که خوب خوب هستی.چه خبرا گل پسر؟مامانی این چند وقت  اصلا فرصت نکرده تو وبلاگت بنویسه حتما خودت میدونی چرا!بله چون مامان بابا به همراه جوجه کوچولوشون رفتن اصفهان.تو قطار به پسرم خوش گذشت یا نه؟خدا رو شکر مامانی که اذیت نشد و راحت رفتیم و برگشتیم.پسرمو بردم پیش مامان جون و آقا جون اصفهانیش.حتما صداشونو شنیدی جیگل مامان.اونا هم خیلی خوشحال شدن.انشاالله آذر که شما به دنیا شرف یاب شدین میان پیشمون. نخودم الان که من دارم برات مینویسم بابایی داره تخت خوشگلت رو وصل میکنه.رفتم به بابایی سر بزنم دیدم کلی عرق کرده و حسابی درگیره آخه 3ساعتی هست که داره باش ور میره تقریبا همه ی وسایلتو خرید...
13 مهر 1390

عید فطر پسرم مبارک

سلاااااام پسر گلم خوبی عزیزم؟امروز عید فطره.عیدت مبارک باشه قند عسلم. انشاالله سال دیگه این طور موقع ها تو پیش ما هستی و خونمون رو پر نور میکنی. امروز صبح زود یه لحظه از خواب بیدار شدم ،هنوز هوا تاریک بود که دیدم شما داری تو دل مامانی بازی میکنی و از این طرف به اون طرف میری!آخه جوجه مگه صبح به این زودی وقت بازی کردنه؟؟؟ شایدم داشتی نماز میخوندی !قبول باشه نخودم. عزیز دلم چند روزی میشه که شروع کردم به خرید سیسمونی شما.اگه بدونییییی چقدر ذوق میکنیم منو بابایی.برات کلی وسایل های خوشتل خریدیم البته با کلی دقت و سختگیری!به خاطر همین مشکل پسند بودن مامانت مامان جون رو دیگه اذیت نمیکنم و خودم میرم واسه خرید.مامان جون فقط زحمت اس...
10 شهريور 1390

وعده ما شش ماه دیگه...

به نام اونی که تو را به ما هدیه داد... اول دبستان، یه روز معلممون گفت یه کاردستی درست کنید و بیارید. من هم با یه تیکه پارچه و مقداری پنبه، به خیال خودم یه عروسک درست کردم و اون عروسک شد تمام زندگی روز و شب بچگیم. چون اولین چیزی بود که خودم با دست خودم درست کرده بودم؛ به خودم می بالیدم که بزرگ شدم؛ اما این جریان مال بیست سال پیشه و دقیقا زمانی که هفت سال بیشتر نداشتم؛ اما الان به خودم می بالم که بزرگ شدم و تو را در وجود خودم احساس می کنم.تو اون عروسک دوران کودکی من هستی، با این تفاوت که هیچ چیزی توی این دنیا نیست که بتونه جای تو را بگیره، در صورتی که عروسک های زیادی اومدن جای اون عروسکو گرفتن... حالا من و باباییت با هم بهت خوش آمد می...
9 شهريور 1390

نی نی من دخمل یا پسل؟؟

بعد از اینکه متوجه شدم باردارم اخلاق حمید به یاری خدا خیلی عوض شد.به من میگفت تو فقط بشین،ظرف میشست،جارو میکرد،خودش لباساشو اتو میزد،خیلی از رفتارای بدشو هم کنار گذاشته بود.دیگه به همسایه ی طبقه بالایی و جدو آبادش که ماشینشو جای ماشین ما پارک میکرد تا نیم ساعت فحش نمیداد یا حداقل تو دلش میداد یا تو خیابون مدام واسه ماشین هایی که بد رانندگی میکردن بوق نمیکشید و... ولی صد افسوس که همه اینا موقتی بود!فقط تا دو هفته تونست تحمل کنه و دوباره شد همون آقا حمید سابق! از حال خودم بگم که خیلی خرابه.چند کیلو وزن کم کردم،هر چی میخورم بالا میارم،احساس میکنم یه استخون تو گلوم گیر کرده پایین برو هم نیست.خلاصه هر مشکلی که یه زن باردار میتونه ...
9 شهريور 1390