کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

نی نی من و بابایی

سفر غیر منتظره

تو پست قبلی قرار بود از فیلم های جدید آقا کیان بگم.جونم واستون بگه که قبلا موقع درست کردن غذا پسر جانمان هم فکر درست کردن غذا به سرش میزد و نمیذاشت من کارمو انجام بدم،منم یه قابلمه و مقداری ماکارانی و یا هر چیزی که در دسترس بود براش میریختم تو قابلمه و یه ملاقه میدادم دستش اونم یه نیم ساعتی سرش گرم میشد ولی بعد از یه مدت دیگه نمیشد اینجوری گولش زد و میخواست دقیقا عین کارای منو تکرار کنه.خودش میرفت یه قاشق بر میداشت و دستاشو به طرف من دراز میکرد که بغلش کنم و غذای رو گاز رو هم بزنه.اگه بغلش نمیکردم کلی گریه میکرد و اشک میریخت.انقدررررر گریه میکرد که دلم میسوخت و میبردمش بالای سر غذا تا هم بزنه یکی دوباری هم دستش خورد به ظرف غذا و سوخت ولی باز...
6 خرداد 1392

کمبود وقت!!!

آخ که چقدر حرف واسه گفتن دارم ولی وقت ندارم یه وقت فکر نکنین سر کار میرماااا، نه هنوز در منزل به شغل شریف بچه داری مشغول هستم و به قول پسرخاله ام کارخونه دار هستم ولی چند وقتیه که پسری امانم رو بریده!یعنی الان این شکلیماااا حالشو ندارم از فیلمای جدیدی که سرم در میاره بنویسم خیلی خستم. بعدا میگم چی کارا میکنه تا دل مامانایی که مثل من گرفتار همچین زلزله ی 10 ریشتری هستند خنک بشه و بدونن که تنها نیستن و اون مامانایی هم که بچه های مثبت و پاستوریزه دارن و نمیتونن عمق فاجعه رو درک کنن الهی گرفتارش بشن هفته ی گذشته عمه حوری کیان خان به سلامتی و میمنت رفتن قاطی مرغا  هوراااااااااااااااا حوری عزیزم ایشالا خوشبخت بشی و همیشه لبت خندون با...
24 ارديبهشت 1392

پروژه ی تنظیم خواب

دیگه تصمیم کبری گرفتم که ساعت خواب پسری رو تنظیم کنم!!! دیگه به عنوان یک عدد موجود بی خواب همه جا مشهور شده!همه میدونن که کیان خان ما تا پاسی از شب بیداره.پریشب که تا ساعت سه ونیم شب بیدار بود و بازی میکرد.البته اصلا چیز عجیبی نیست پسری تا 6 صبح هم رکورد زده!!!ولی چون پریشب که داشت ماشینشو میکوبید رو میز صدای جیغ همسر جانمان می آمد که: اینو ساکتش کنننن! دیگه گفتم اینجوری نمیشه که!هم غرغرای بابایی رو تحمل کنیم و هم شیطونی های بی موقع پسری رو ، باید یه کارایی بکنیم. آره خلاصه فردای اون شب بر خلاف همیشه که صبح ها به زور ساعت 11 ، 12 از خواب بیدارش میکردم گذاشتم خوب بخوابه.تا 1 خوابید و سر حال پاشد خلاصه که تا ساعت 8 شب بیدار بود و همچنان پر...
3 ارديبهشت 1392

حسم نمیاد:(

ایییییش، نمیدونم چرا تو سال جدید انقدر تنبل شدم و اصلاااا حال و حوصله ی نوشتن ندارم! ولی بایددد بنویسممممم! آره تو میتونییییی بنویسسسسس آهااااان.... داره یه کم حسش میاااااد، خب از کجاااااااا بگم؟؟؟هان از عید میگم. آخرای اسفند طی یک عملیات انتحاری 12 شب به سمت شیراز راه افتادیم مطمئنا جای شبهه ای نیست که چرا 12 شب؟بلههه که کیان تو راه بخوابه و اذیت نکنه.تا خود شیراز هم خوابید و خداروشکر اذیت نشدیم و این اولین تجربه ی سفر ما در نیمه شب شد از شیراز تا بندر هم خوب بود فقط آخرای راه دیگه حوصله ی پسر خانمون سر رفته بود که خب طبیعی بود حوصله ی خودمون هم سر رفته بود بندر هوا عالی بود و جای همه ی دوستان خالی.ولی خب متاسفانه چون کیان جاش عو...
25 فروردين 1392

سالی که نکوست از بهارش پیداست...

  عید همگی مباااااااااااااااااااااارک .دویست سال به این سالااااااا برای همگی آرزوی سلامتی و تندرستی و شادمانی در سال جدید را آرزومندممممم خب باید خدمت دوستای خوبم که جویای احوالات ما بودند و شاکی از غیبت صغری ما عرض کنم که کههههه : به خدا گرفتارم اسیییییییییییییر.اسیر کی؟؟؟خب معلومه کیان خاااااااان! چرا؟؟؟خب معلومه،چون دوباره کیان سرما خورده!!! یه دنیا خستم ،یه دنیا کلافه،یه دنیا غررررر دارم ولی نمیدونم به کی غر بزنم پس از اندی اومدم بندر پیش خانواده ولی خب گویا خوشی بر من حرااااام  استتتت.هییییی روزگااااااار... بگذریم.خیر سرم اومدم پست تبریک سال نو رو بذارم. لحظه ی سال تحویل همه درهیاهو و خوشحالی ...
1 فروردين 1392

کیان به روایت تصویر

خب اول از شوک اخیری که کیان خان بااااااز به بنده  وارد کرد میگم و بعد عکساشو میذارم(البته بسیار مختصر) چون دلم نمیخواد تداعی بشه برام دوباره.چند روز پیش خونه ی مامان جون کیان بودیم که پسر شیطون من همینجوری که راه میرفت خیلی ناجور افتاد و به میز خورد!واقعا الکی و بیخود.البته من تو آشپز خونه بودم و اون صحنه رو ندیدم و با صدای جیغش پریدم و دیدم داره از تو دهنش خون میاد و بالای لبش هم پاره شده!!! آآآآآآآآآآآآخ که فقط خدا میدونه چی کشیدم وقتی کیانم رو تو اون حال دیدم.نمیدونستم باید چی کار کنم،نمیدونستم به بخیه نیاز داره یا نه و هزارتا فکر دیگه.وقتی هم که قطره های خون پسرم چکید رو پام که دیگه داغون شدم و فشارم افتاد خلاصه یه اوضاعی بود!!!...
2 اسفند 1391

تلنگر!!!

خیلی دلم گرفته... نمیدونم از دست کی! از دست خودم؟از دست خدا؟؟؟ امروز تو خونه نشسته بودیم که یهو زد به سرمون بریم پارک واسه ناهار.چون هوا خوب بود گفتم کیانم بره یه چند تا بچه ببینه و روحیش عوض بشه. خلاصه ساعت 2 و نیم بود که رفتیم پارک.چون جمعه بود به سختی جای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم من و کیان کنار ماشین وایساده بودیم(به سمت پارک) و حمیدم داشت وسایل رو از تو ماشین در میاورد که یهو به یه چشم به هم زدن کیان رو اون سمت ماشین تقریبا وسط خیابون دیدم!!! قلبم از جا کنده شد!!!حمید یه نگاه به من کرد و گفت کیاااااااااااااان دویدم و سریع خودم رو به کیان رسوندم و بغلش کردم... خدای من! چه جوری کیان به این سرعت از من جدا شد؟چطور من ندیدمش ک...
21 بهمن 1391

عکس های برفی

من نمیدونم چرا همیشه روزهای خوب و قشنگ عینهووو برق و باد میگذرن!!! ولی اماااااااااان از اون روزای بد و سخت که مثل زیگیل میچسبن و ول نمیکنن ایییییییییش بله خانواده ی عزیزم اومدن و به سرعت نور هم رفتن.الان هم حمید رفته برسونتشون .خیلی حالم گرفته است.خیلییییییی!!! کیان رو خوابوندم و اومدم اینجا سرمو گرم کنم تا جای خالیشون رو حس نکنم فعلا. ولی خوب سعی میکنم به خاطره های قشنگی که تو این چند روز به جا موند فکر کنم   جای همگی خالیییی یک روز صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از یه صبحانه ی خوشمزه راهی پیست شدیم.قرار شد بریم برف بازی و نوبتی هم آقا کیان توسط نیروهای کمکی تو ماشین سرگرم بشه که بیرون نیاد و سرما بخوره.براش کلی اسباب بازی و ع...
14 بهمن 1391

منتظرتونیم:)

خوشحالممممم چون خانواده ی عزیزم رو تا چند وقت دیگه میبینم هوراااااااااااااا  البته همگی رو که نه، نصفه میان!خاله سمیرا و نغمه نمیتونن بیان انشاالله عید میبینمشون دلم واسه جوجه هاشون یه ریزه شدههههه پدر و مادر عزیزم  ما بی صبرانه منتظر قدوم مبارکتان هستیم.میتی و داداش گلم شما هم همین طور عروس خانوم امیدوارم شما هم بتونین بیاین که کلی دلمون واستون تنگسسس خب بریم یه شرح حال از کیان بدم و برمممم     خب اول بگم که آقا کیان رو واسه اولین بار بردیم آرایشگاه و گفتیم خیر سرمون خوشگلش کنیم! آخ که چی کار کرد!!! قبل از اینکه وارد آرایشگاه بشیم از دور صدای گریه ی بچه ها به گوش میرسید.بیشتر شبیه تزریقاتی...
28 دی 1391