اندکی تا سال نو
دیگه چیزی نمونده کم کم داریم به سال جدید نزدیک میشیم و من هنوز هیچ کاری نکردم.البته چرا فقط سبزه گذاشتم خدا کنه بگیره
بعد از ازدواجمون فک کنم این اولین سالیه که سال تحویل خونه ی خودمون هستیم و البته تنهاییم.قراره نیمه ی دوم عید خانوادم بیان خونمون که بیصبرانه منتظرشون هستیم.
ماه گذشته بود تقریبا که یک هفته ای رفتیم اصفهان خییلی دلم تنگ شده بود انصافا چون 5 ماهی بود که نرفته بودیم.وقتی هم که برگشتیم فرداش همسری به مدت سه روز رفت ماموریت بندر و من و پسری تنها بودیم تو جزیره! این اولین باری بود که شب تنها میخوابیدیم تو خونه منم ترررسووو ولی خوب خدا رو شکر خیلی هم وحشتناک نبود و گذشت.دیگه باید عادت کنم به مسائل جدید چاره ای نیست.کیانم اون چند روز که باباش نبود همش میگفت بابا چرا نمیاد من دیگه دوسش ندارم که رفته و ...
از مهد کودک گل پسری بگم که !!!بعد از یک ماه کیان شروع کرد به بهانه گرفتن که تو هم تو مهد پیش من بمون و نرو سر کار و فقط بگو بابا کار کنه و از این حرفا .هر کاری میکردم دیگه مهد نمیموند و گریه میکرد.مربی خودشم شانس ما مریض شد و رفت تهران عمل کنه کیانم فقط به اون عادت داشت و واقعا دیگه نمیدونستم چی کار کنم.تو یکی از همون روزایی که همسری ماموریت بود من یه دادگاه داشتم و حتما باید میرفتم.کیان رو گذاشتم مهد ولی انقدر اشک ریخت و گریه کرد که دیگه منم نزدیک بود بزنم زیر گریه ولی مجبور بودم برم و رفتم تو راه همش چهره ی معصومش جلوی چشمم بود و داغونم کرد سریع رفتم و صورت جلسه رو امضا کردم و برگشتم.هنوز داشت گریه میکرد.انقدر اعصابم خرد شد که نتونسته بودن آرومش کنن ولی خودم رو کنترل کردم و کیان رو بغل کردم و رفتیم خونه.همون روز دیگه تصمیم گرفتم مهدش رو عوض کنم.دیگه نبردمش مهد و بعضی روزا که کار داشتم میبردمش اداره پیش باباش.خلاصه چند روز پیش با کیان رفتیم مهدشون که وسایلش رو پس بگیرم که دیدم ی قفل در مهدشون زدن!خلاصه بعد از پرس و جو فهمیدم که مدیر مهد کلاهبرداری کرده و از جزیره فرار کرده!
حالا بعد از عید واسه اول اردیبهشت انشاالله به یاری خدا گوش شیطون کر میخوام بذارمش ی مهدی که نزدیک خونمونه و از اولش هم دلم میخواست اونجا بذارمش ولی جا نداشت.
خدایا تو که ما رو فرستادی تو غریبی ازت خواهش میکنم کمکم کن جگر گوشم تو مهد جدید خوش باشه و راضی باشه تا منم با خیال راحت بتونم کار کنم.میدونم مثل همیشه هوامون رو داری
حرفای خوشمزه:
مامان میشه ی چایی پسرونه برام بیاری؟
مامان فامیل اون بچه هایی که پول ندارن چیه؟
نمیدونم پسرم
خودش: آهان فقیر
اخه ی بار بهش پول دادم که بندازه تو صندوق صدقات و براش توضیح دادم که بعضی از بچه ها پول ندارن و ما باید کمکشون کنیم
رابطه ی خوبی با دختر بچه ها نداره ،وقتی ی دختر بچه ای تو پارک بهش نگاه میکنه کیان بهش اخم میکنه و میگه به من نگاه نکن!من با دخترا دوست نمیشم.ولی همچنان عاشق آیاتای خانم دختر گل دوست منه و تو خونه همش در موردش حرف میزنه
پیانو و ویالون رو میکس کرده و بهشون میگه پیالون
همچناااان عاشق پتوی بچگیاشه و ول کنش نیست.جدیدا براش ی پتوی خییلی نرم که واسه سنش مناسبه خریدم ولی بازم ارادت خاصی به همون پتوی قبلیش داره.تا از بیرون میایم میره پتوش رو بغل میکنه و بوسش میکنه و بهش میگه دلم برات تنگ شدهالبته این عشق پتو بودنش گویا ارثیه چون روایت شده که منم همینجوری بودم و ی پتوی مخصوص داشتم که باهاش عالمی داشتم
پریروز صبح بیدارش کردم که بره دستشویی و آماده بشیم باید میرفتم دادگاه،گفت من با پتوم میرم دستشویی منم برای اینکه نیافته رو دور گریه مجبور شدم اطاعت امر کنم