سه سال و نیمگی
نفسم، زندگی من باورم نمیشه که انقدر آقا و بزرگ شدی!
این روزا اصلا فرصت نمیکنم مثل اون موقع ها برات وقت بذارم و همش باهات باشم
خیلی دلم میسوزه و اصلا از این وضعیت راضی نیستم ولی از طرفی هم واقعا چاره ای ندارم و درگیر کارم هستم.صبح ها ساعت 8و نیم بیدار بیدارت میکنم و میذارمت مهد و ظهر هم میام دنبالت و عصر ها هم یه روز در میون میبرمت پارک.تمام وقتم هم در حال سرویس دادن تو خونه هستم!خیلی وقت کم میارم و هر چی میدوم زمان تندتر میره.بازم شکر الهی تنت سالم باشه عمرم
پروژه ی سنگین مهد خدا رو شکر به سلامتی باموفقیت انجام شدولی یکی از تلخترین خاطره های من شد!بس که یک هفته ی اول همگی اذیت شدیم.تو زیادی به من وابسته بودی و منم به تو همین طور.انقدرر هر دوی ما گریه کردیم ،انقدر قلب من ریش شد و تیر کشید که دیگه داشتم کم میاوردم!تو توی مهد گریه و من بیرون گریه تا بالاخره عادت کردی و به خاله های مهد خو گرفتی و الان خدارو شکر خیالم خیلی راحته و واسه خودتم که همبازی نداری و تنهایی خیلی خوبه.ایشالا خدا نگهدارت باشه زندگیم
از وقتی میری مهد دیگه خیلی قلدر شدی و مثل قبلا که ترسو بودی نیستی.اگه بچه ای بهت زور بگه جوابشو میدی و نمیذاری حقت ضایع بشه
خیلی ادعای بزرگیت میشه و همش دوست داری کارات رو خودت انجام بدی.دوست داری تنهایی بری دستشویی خودت رو بشوری (البته ی صفایی هم به خمیر دندون و مسواکا بدی،مثل چند وقت پیش که اومدم دیدم با مسواک من داری در دستشویی رو مسواک میکنی)خودت لباسات رو بپوشی،جوراب بپوشی و ... همش هم تو خونه راه میری و میگی من اصلا کوچولو نیستم
تنهایی خیلی بهت فشار میاره و البته به من و بابایی هم همین طور ولی خوب چاره ای نیست و باید ساخت،وقتی خونه رو تمییز میکنم میگی مامااان میخواد برامون مهمون بیاد؟؟
حرفای خوشمل پسری:
همچنان عاشق پتوشه و هر وقت میریم بیرون به پتوش میگه تو همین جا باش استراحت کن من زودی برمیگردم
ی شب میخواستیم بخوابیم گفتم بذار گوشیم رو بذارم رو حالت پرواز یهو کیان از جاش پرید و گفت مامان گفتی پرواز؟فردا میخوایم بریم با هواپیما بندر؟؟
واسه روز پدر رفتم ی کفش واسه همسری خریدم و قبل از اینکه همسری از سر کار بیاد قایمش کردم و به کیان گفتم به بابا نگیا که کفش خریدم گفت باشه.تا همسری کلیدو انداخت رو در و اومد تو کیان گفت بابا ببین مامان چه کفش خوشگلی واست خریدههه
چند وقت پیش کیان و باباش با هم دعواشون شده بود بعد دیدم کیان داره با خودش حرف میزنه و میگه خدایا بابامو نابود کن!!
ی شب خوابیده بودیم کنار هم به کیان گفتم بابا داره میاد خودتو بزن به خواب ،یهو دیدم کیان زد تو سر خودشو بعد چشماشو بست و خوابید وای خدا این بچه ها چقدر شیرین و معصومن
بیسکویت ریخته بود رو تخت،منم فقط ی نگاه بهش کردم و هیچی نگفتم و داشتم جمعشون میکردم خودش برگشته میگه ای کیااان احمق
تو ماشین بودیم داشتیم میرفتیم بیرون یهو برگشته با ی سوز و ندامتی به باباش میگه باباا من دیگه قول میدم کار بد نکنم ،همسری گفت چراا بابا این حرفو میزنی؟؟برگشته میگه برام ی سی دی باب اسفنجی میخری؟
خدایا خدایا خییییییلی ازت ممنونم که این پسر نازنین رو به ما دادی.تو بهترین هدیه و نعمت دنیا رو نصیب ماکردی و من امیدوارم لایق این نعمت تو باشم و بتونم خوب تربیتش کنم.آمین
دخترم رژگونه زده که بره مهد
میخواستم برم عیادت دوستم فرزانه جون که تازه عمل کرده بود،دیدم کیان با ی کاغذ اومده میگه مامان واسه خاله دارو نوشتم.الحق که شبیه نسخه دکتراس
در یخچال رو باز میکنی و یهو سورپرایز میشی این شکلی
ماهیگیری از تنگ ماهی
و اینم نازنین پسرم کنار ساحل
دوستت دارممممممممممم هستی من
و اینم