کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

نی نی من و بابایی

سفر ما

1392/6/13 14:56
نویسنده : مینا
978 بازدید
اشتراک گذاری

پس از دو هفته بازگشت غرور آفرین خودم را به منزل تبریک عرض میـــــــــــنمایمنیشخند

خب از کجاش بگم؟سوال

آهان ،روزی که همسری مارو رسوند فرودگاه، بچه های تیم ملی فوتبال رو اونجا دیدیم و یه عکس از پسری و همسری با آقای علی کریمی گرفتم.البته چون با گوشیم بود کیفیتش زیاد جالب نشد.شاید عکسو گذاشتم.نمیدونم شایدم نذاشتم چون همسری الان خوابه نمیدونم چون عکسش زشت شده اجازه میده عکسو بذارم یانه!الان نمیتونم قولی بدمابرو

بله بدون تاخیر(تعجب)سوار بر طیاره شدیم و رفتیم به سوی آغوش خانوادهبغل

خدارو شکر تو راه کیان پسر خوبی بود و زیاد اذیت نکرد فقط با پاهاش هی صندلی جلویی رو فشار میداد و اون آقای بســــــــــیار صبور هم هر از گاهی بر میگشت و کیان رو نگاه میکردخجالت

یه دختر کوچولوی 5 یا 6 ساله ی ناز هم که کلی قر و فر داشت و کلی هم رژلب زده بود پشت سر ما نشسته بود و کیان هم همین طور که از سر و کول من بالا میرفت با دختره به زبون خودش حرف میزد هی بهش میگفت سیصدی؟ سیصدی؟سیصدی؟(آخه ینی چی مامان؟)دختره هم هی جواب میداد نه پونصدی! پونصدی!خنده 

وقتی پیاده شدیم از هواپیما با دیدن دانیال کلی پسریم ذوق کرد و از خوشحالی میدوید.وای چقدر دلم واسه همگی تنگ شده بود.وقتی به خونمون رسیدیم تا کیان وارد حیاط ساختمان شد کلی ابراز احساسات کرد و براش محیط آشنا بود، وقتی در خونه باز شد و خاله میتراشو دید یهو انگشتشو به طرف میترا نشونه گرفت و با هیجان گفت ااااا ینی من اینو میشناسم! و پرید تو بغلش.

خلاصه که به همون نام و نشون 2هفته موندیم خیلی خوش گذشت.خیلی جالب بود برام تو اون دو هفته کیان کلی تو حرف زدن پیشرفت کرد و منو شگفت زده کرد!

چون میدید بردیا عسلی میگه مامان جون اونم یاد گرفته بود از بردیا.

ما جون=مامان جون

گاجون=آقاجون

دویی=دایی

ولی موندم چایی و ژله رو از کی یاد گرفتسوال

ماشین،موتور و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نیست.راستی به خاله میترا هم میگفت میتی.انقدر با ناز میگفت میتی که آدم دلش میخواست قورتش بده.

تو خونه هر ده دقیقه یک بار حضور غیاب میکرد نمیدونم چرا!میگفت ما جوووون میگفتم مامان جون تو آشپزخونه است میگفت میتی میگفتم تو اون اتاقه میگفت دویی میگفتم رفته بیرون.بعد میرفت و دوباره میومد میگفت ما جون ،میتی، دویی کلافه

چند باری رفتیم دریا و به مراد دلش رسید پسری و کلی شن بازی کرد.تو خوابم نمیدید جلوی چشمای من بشینه شن بازی کنه و منم بهش لبخند بزنملبخند

وقت برگشتن رسید و از طرفی خوشحال بودم که میرم پیش همسری و دلتنگیم برطرف میشه از طرفی ناراحت که دارم از خانوادم دوباره جدا میشم و معلوم نیست کی ببینمشون و اصلا آیا اجل بهم امون میده دوباره ببینمشون؟و از این فکرای مالیخولیایی...

همیشه باید واسه یکی دلتنگ باشم، وقتی اینجام خانوادم وقتی اونجام همسری!کاش همه رو با هم داشتم کاش ...

از اون طرف یه نیم ساعتی تاخیر داشت هواپیما و مجبور شدم تنقلاتی که واسه تو هواپیما خریده بودم که اذیت نکنه رو بهش تو فرودگاه بدم.پفیلا رو مشت مشت میخورد و اونایی رو که رو زمین میریخت و یه پسر بچه ی همسن کیان بر میداشت میخورد و مامانش جییییییییغ کلی با کیان حرف زدم تا راضی شد از پفیلاش به اون پسر بچه هم بده.

تو هواپیما هم نمیدونم چرا یهو یاد خاله میترا افتاده بود هی داد میزد میتیییییییی میتییییی ینی جانسوزاااانگران

بالاخره با هواپیمایی که صداش بیشتر شبیه تراکتور بود و تکوناش شبیه قایق موتوری رسیدیماوه

واای که چقدر از دیدن باباش ذوق کرد و شروع کرد به خندیدن و حرف زدن.همسری میگفت من نمیدونم چه جوری تو این دوهفته بدون کیان زنده موندم ناراحت

بلههههه این بود چکیده ای از مسافرت ما + عکسایی که میذارملبخند

2 عدد شیرین کاری:

دیشب رفته بودیم تو پمپ بنزین و همسری پیاده شده بود که بنزین بزنه کیان هم سرشو تا کمر از پنجره ی سمت راننده آورده بود بیرون داد میزد سلاااااام سلاااااام مسئول پمپ بنزین هم گفت سلاااام پسر گل،  کیان تشویق میشودددد !دوباره بلندتر سلااااااااااااااام سلااااااااااام آقاهه: سلااااااااام عزیزم سلام و دوباره کیان ... انقدر سلام سلام کرد تا اخر آقاهه با اون دستاش که پر از پول کثیییییییف بود اومد لپشو کشیدسبز

بعد دیگه کیان نشست سر جاش.همینو میخواستی مامان جان؟شما کمبود محبت داری احیانا؟متفکر

امروز صبح هم یکی از دگمه های لپ تاپ رو پسرکم کند.وقتی همسری از سر کار اومد،بعد از ناهار رفت لپ تاپ رو باز کردو دید دگمه اش کنده شده( اونم حسسساساسترس)رو کرد به منو گفت کی این دگمه رو کنده؟؟؟تا اومدم بگم گل پسرت خود کیان محکم و استوار گفت من!!! قهقهه

بریم عکسقلب

 

شب اولی که رسیده بودیم گیر داده بودی به کفش خاله میترا و میکردی پاتو همچین مثل این دختر قرتیا تند تند راه میرفتی که من مات و مبهوت مونده بودم تعجب

فرداش هم با عروسک خاله میترا بازی کردی.تو اصلا اهل عروسک نبودی نمیدونم چی شده بود که جذبش شده بودیسوال

اینم عکسای دریاییقلب

یادش بخیر این مایو رو وقتی مامان جونت گذاشت رو سیسمونی، واسه من مثل یه رویا بود که تو انقدری بشی و این مایو رو بپوشی و بری آب بازی بغل

اینا هم عکسای پارکیلبخند

گیر داده بودی به اون ماشینه و باهاش همه جا میرفتی.بالای سرسره،تو استخر توپآخ

اینم یک عدد پسری با موهای توسط مامان جونش کوتاه شدهنیشخند

به نظرتون این عکس چیه؟؟؟

در این عکس دو دست مشاهده میشه اون دست کوچولو متعلق است به پسری و اون دست زیریه متعلق است به مادری بنده.

بله تا مامان جون میخواست خیاطی کنه کیان هم با ماشینش میرفت رو چرخ مامان جون بازی میکرد،هر چی میگفتم کیان بیا اینجا گوش نمیداد که نمیداد، یه موقع هایی هم که خیلی هیجان زذه میشد میرفت بالای چرخ خیاطی مامان جون می ایستادوقت تمام 

فدای دستای مهربونت بشم مامان خوبمماچ

فدای دستای شیطون تو هم بشم پسر نازمماچ

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

عمه هاجر
13 شهریور 92 13:53
خدارا شکر که خوش گذشته
ولییی وااای با اون موج کیان توی دریاااااااا


مرسی.نترس عمقی نداشت که!مامان جونش هم کنارش بود بیرون از کادر
الهه مامان رادین
13 شهریور 92 16:37
بازگشت غرور آفرین تون رو تبریک میگم مینا جون...خداروشکر که خوش گذشته ... قربون سلاااام کردناش عزیزم


مرسی الهه جووووونم خدا نکنه
مامان آرتین (الهه)
13 شهریور 92 18:28
سلام مینا جون. خوبی؟ خوشحالم که بهتون خوش گذشته. کیان جون خییییلی شجاعی هااااااا وسط دریا و...... خداییش لذتبخشه


سلام دوستمممنونم عزیزم.بله این پسری ما بسی دلیر است
نادیا
14 شهریور 92 3:37
خوش به حال بچه های الان دوره ما بزرگترین لطف مامانمون این بودکه چغلیمونوپیش بابامون نکنه


هههههه چه باحال
عاطفه مامان ستیا
14 شهریور 92 16:19
پس برگشتی همیشه به سفر
ولی حرف دل منو زدی همیشه باید دلتنگ یکی باشم...


اوهوم
مامان آرتین (الهه)
14 شهریور 92 18:27
مینا جون الان یادم اومده وقتی آرتین تازه به حرف اومده بود و منم بعد از مدتها میرفتم خونه مامانم اینا ( اخه منم شرایط شما رو دارم ) آرتین دقیقا مامانم و خواهرم و برادرام رو همین مدلی صدا میزد و داداشم میگفت آرتین روزی چند بار چک لیست میکنه آدمهای خونه رو کیان هم انگار همین کارو میکرده


ای جانم آرتین عسلی
مامان آریا
16 شهریور 92 1:57
رسیدن به خیر دوست خوبم...
معلومه که خیلی خوش گذشته ...
واااااای فداش بشم واقعا با اون ماشینه همه جا هست
موهاشم خیلی خوب شده ...اقا شده عزیزززم


ممنون دوست گلم.جاتون خالی بود.آریا عسلی رو ببوس
سهیلا
16 شهریور 92 23:28
خدارو شکر که بهتون خوش گذشته .مینا جون پسرمون بزرگ شده دیگه اذیت نمیکنه.قربونش بشم من کاش منم بندر بودم میدیدمتون


آره جات خیلی خالی بود دوستم
مهرنوش مامان مهزیار
20 شهریور 92 8:12
عزیزم خوشحالم که بهتون خوش گذشته . گل پسرت مردی شده خانمی ماشاا... . آقای پدر نزاشت عکس بزاری آره[hr


.........
ممنون عزیزمممم ههههه آره نذاشت


sahar
20 شهریور 92 17:08
سلام عزیزم بالاخره اومدم ماشالا اقا کیانت مردی شده انشالا همیشه خوش باشین درکنارخانواده نبینم دلت بگیره ها.




بهههههه چه عجب!مرسی عزیزم


صبا مامان نیوشا
15 مهر 92 0:02
خدارو شکر که خونوادتو دیدی و خوش گذشته بهت....


ممنون عزیزمممممم