دل مامانی گرفته...
سلام پسرم.
خوبی عزیز مامانی؟خوش میگذره؟اونجا جات راحته؟اذیت نمیشی خدایی نکرده؟انشاالله که همه چیز رو به راهه.منو بابایی هم خوبیم.دلمون برات تنگ شده،از وقتی که دیگه قوی شدی و تکون میخوری تو دلم بیشتر بهت احساس پیدا کردیم و عزیزتر شدی.بابایی همش میگه پس کی میاد این پدر سوخته! اگه دست ما بود زودی به دنیا میاوردیمت.
حتما میدونی که الان تو ماه مبارک رمضان هستیم.منو پسرم با هم ظهر ها قرآن میخونیم.فدای گوشای کوچولوت بشم صدای قرآن رو میشنوی؟تو باید پسر با خدایی بشیاااا .انشاالله
پسر گلم این روزا مامانی اصلا حال و حوصله نداره،دلم خیلی گرفته بی دلیل گریه میکنم نمیدونم چرا!البته نصفش به خاطر عمومه.حتما خودت متوجه شدی که چرا ٢هفته پیش مامانت خیلی گریه میکرد،آره عزیزم عمو کوچیکه ی مامانی که خیلی دوست داشتنی بود متاسفانه تصادف کرد و ١٠ روز بیهوش بود وپسر ٨ سالش فوت شد الانم عموم تو شیراز تو بیمارستانه ،تازه به هوش اومده ولی نمیتونه حرف بزنه هنوزم خبر نداره که پسرش فوت شده!نمیدونم چه جوری میخوان بهش بگن و عموی نازنینم چه جوری میخواد این مصیبت رو تحمل کنه!پسرم واسه عموم دعا کن که خدا بهش صبر و توان بده.
کوچولوی من تو یه وقت غصه نخوریا واسه تو خیلی زوده که از حالا غصه دار باشی.منم سعی میکنم زیاد گریه نکنم تا تو شاد و خرم تو دل مامانی بازی کنی.
خب پسرم من دیگه باید برم.ببخشید اگه ناراحتت کردم.خیلی مواظب خودت باش.منو بابا حمید خیلی خیلی دوستت داریم.بووووووووووووس