کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

نی نی من و بابایی

سالگرد هجرت+22ماهگی

1392/7/10 17:40
نویسنده : مینا
744 بازدید
اشتراک گذاری

یه همچین موقع هایی بود پارسال که وسایلمون رو بار کردیم و از بندر به اصفهان هجرت کردیم!

یک سال گذشت.و چقدر سخت گذشت به خصوص 6 ماه اولش.خب طبیعیه وقتی آدم از خانوادش دل بکنه و بره اونم با یه بچه ی کوچیک نا آروم توی سرمای زمستون که نمیشه حتی واسه بهتر شدن روحیه بیرون هم رفت خیلی سخت میگذره.ولی گذشت.خداروشکر الان نسبت به پارسال روحیم خیلی بهتره ،به خصوص اینکه پسریم دیگه عاقل تر شده و تا میام دلتنگ خانوادم بشم کیان با کارای شیرینش منو از اون حال و هوا در میاره.البته بازم یه موقع هایی جای خالی تک تکشون رو با همه ی وجودم حس میکنم،ولی خب همین که بدونم حال همشون خوبه برام کافیه بالاخره با دلتنگیام یه جور کنار میام...

بگذریم از این حرفا...

پارسال این طور موقع ها کیان خانمون تازه راه افتاده بود ولی حالا از دیوار هم بالا میره.

هر روز نسبت به روز قبل تغییر میکنه و منو شگفت زده میکنه.باورم نمیشه کیان شیطون من حالا وقتی با هم میریم پایین خونمون که قدم بزنیم ،تا ماشین میاد بدو بدو میره کنار و میگه ماشیــــــــــــــــن!!!

دیگه معنی بالا و پایین ،سرد و گرم رو خوب درک میکنه.وقتی تلویزیون میبینه مثل طوطی حرفای تو فیلمارو تکرار میکنه و موجبات خنده ی مارو فراهم میکنه.چند روز پیش pmc داشت شوی ابی رو پخش میکرد که کیان یهو گفت ایبییییی واااای منو میگی انقدر بوسش کردممممممم.نفس من ،یکی دوبار بهت گفته بودم این ابیه ولی فکر نمیکردم یادت بمونهماچ

پسرم انقدر با ادبه هرچی بهش میدیم بخوره حتتتتما باید بگه میسی (مرسی) حتی وقتی صبح های زود که تو خواب همینجوری که چشماش بسته است میگه هیش(ینی شیر) میرم تو شیشه اش شیر میریزم و میدم دستش میگه میسیییییقلب

چند روز پیش داشتیم ناهار میخوردیم یادمون رفته بود آب بذاریم سر سفره به کیان گفتم کیان میری از تو یخچال آب بیاری؟کیانم رفت در یخچال رو باز کرد و بطری آب رو برداشت و آورد واااااای که چقدر اون آب چسبید انقدر واسش دست زدیم و جیغ کشیدیم که خودش جا خورد و بعد کلی ذوق کرد.البته علت خوشحالی ما بیشتر این بود که حال نداشتیم بریم آب بیاریم و پسری واسمون آب آورد.آخ جون از این به بعد دیگه میتونیم ازش کلی کار بکشیماز خود راضی

تیکه کلامش این روزا شده : ای بابااااا ،تا به در بسته میخوره تو یه کاری میگه ای بابااااخنده

 چند روز پیش به همسری گفتم کیانو ببر پارک تا من کارامو بکنم براش بستنی هم اصلا نخر چون سرفه میکنه.یک ساعت بعد زنگ زدم کجایین؟همسری گفت من و پسرم رفتیم کافی شاپ،کیانم یه جام پر بستنی خورد!!!خنثی

وای دیشب من تو اتاق رو تخت دراز کشیده بودم که دیدم صدای کیان میاد:بالا ،بالا ،بده ،ددو (همون دالی خودمون) و بعد صدایی نیومد پاشدم رفتم دیدیم بطری روغن رو از روی کابینت برداشته و داره قلوپ قلوپ میخوره!و دقیقا قیافش این شکلی شدهسبز آخه کیـــــــــــــــــــــان این چه کاریه؟کلافه

یه روز ظهر که رفته بودیم پایین خونه واسه هواخوری یک پسر بخت برگشته ای با مامانش داشت از مدرسه میومد اونم بستنی به دست! کیان تا چشمش به بستنی خورد لبخندی زد و مثل برق خودشو رسوند به اون بچه و زل زده بود به حلقش.قدم به قدم باهاشون راه میرفت!هرچی صداش میکردم اصلا صدای منو نمیشنید.مامان اون پسر بچه هم اصرااااار که بذار یه گاز بزنه.منم تشکر کردم و گفتم کیان سرفه میکنه من اصلا بهش بستنی نمیدم باور کنین تو خونه دارم ولی بهش نمیدم با خیال راحت به راهتون ادامه بدین ولی اون خانوم به قول خودش میگفت نه گناهه بذار بخوره دلش خواسته.خلاصه که گفتیم بیا آقا کیان یه گاز بزن،کیانم میخواست چوب بستنی رو بگیره و همش رو کامل میخواست اون خانوم بنده خدا هم بالای بستنی رو که دهنی بود کند و باقی بستنی که شامل بیشتر بستنی میشد رو به کیان داد.

قیافه ی اون پسر بچه رو دیگه حالا خودتون تصور کنین خنده

و اما ماجرای ابوس(اتوبوس):پسری خیلی به اتوبوس علاقه داره و با دیدن اتوبوسا یک ذوقی میکنه که خدا میدونه.امروز کیان زود بیدار شد از خواب و دیدم فرصت خوبیه که با هم بریم بیرون و سوار اتوبوس بشیم.هم وقت گذروندیم و هم کیان خوشحال میشه.چون یهو تصمیم به این کار گرفتم از قبل از عابر پول نگرفته بودم و کارت عابر بانک هم پیش همسری بود.بله با کیف خالی که فقط کارت اتوبوس توش بود راهی شدیم.

یه مقدار راه رفتیم تا رسیدیم به ایستگاه اتوبوس و بعد هم سوار شدیم.وای که چقدر قیافه ی کیان دیدنی بود هاج و واج مونده بود و پایین رو نگاه میکرد و هی میگفت:بالا؟ بالا؟ینی ما رفتیم بالا و ماشینا پایین اند؟(ترجمه رو حال کردین؟نیشخند) هی با ذوق میگفت اوبوس اوبوس و صدای اتوبوس رو در میاورد.یه خانومی هم کنار ما بود که هرچی با کیان حرف میزد کیان جوابشو نمیداد.منم به خانومه گفتم فعلا هیجان زده شده که سوار اتوبوسه حرف نمیزنه آخه اولین باره سوار اتوبوس شده.اون خانومه هم گفت آره از دهن بازش معلومه اولین بارشه که انقدر تعجب کردهخنده 

خیلی پسر خوبی بود و از جاش اصلا تکون نخورد.وقتی میخواستیم پیاده بشیم پسری دلش نمیخواست پیاده بشه و به زور بردمش و گفتم دوباره میایم مامان الان باید بریم.یه چرخی باهم تو یه پاساز زدیم و لباس مجلسی هارو نگاه کردم(چقدر هم زشت بودنمتفکر) یه مغازه ی پاستیل فروشی هم اون وسط مثل گل مجلس کاشته بودن که اگه چشم کیان بهش میخورد دیگه واویلا بود!فک کنم مجبور میشدم ازش پاستیل بخرم و به جای پول کارت ملی بذارم!منم کیان رو بغل کردم و بهش گفتم کیان اون بالا رو نگاه کن،نینی داره چی کار میکنه؟کیانم بالا رو نگاه کرد و به زبون خودش یه حرفایی زد تا بالاخره از کنار اون پاستیلای کذایی رد شدیماوه

خلاصه که خیلی خوش گذشت.ینی چون به کیان خوش گذشت وکلی با اوبوس صفا کرد منم از خنده های فرشته ی نازم صفا کردم.تجربه ی خوبی بود واسه هردومونقلب

راستی چند روزی هست که پسر نازم رو وقتی میبرم دستشویی ج ی ش میکنه.قبلا ها که میبردمش و میگفتم مامان ج ی ش کن هاج و واج منو نگاه میکرد و اصلا نمیفهمید چی میگم ولی الان تا میگم بریم ج ی ش کنیم زود شلوارشو در میاره و بدو بدو میره اون دمپایی های کوچولوش رو میپوشه قرررررربون اون پاهات برمبغل

از همه ی این حرفا که بگذریم امروز پسر نازنینم 22 ماهه شد.دو ماهه دیگه تولد 2 سالگیه نفس منه ماچ

خدایا شکرت به خاطر همه چیز...

 

بریم چند تا عکس از موش کوچولوی من ببینیملبخند

 

 

 

این عکسو همسری از پسری گرفت و خودشم کلی ذوق کرداز خود راضی

پسری در حال لاک زدنمتفکر

پسری در اوبوس.قررررربون اون دستت برم که همش گذاشته بودی رو پام بودماچ

جایگاه کیان طلا موقع تلویزیون دیدنلبخند

چون پسری زورش نمیرسه اسپری بزنه ،فشارش میده به دیوار و ...آخ

شنا در کرم من بینواهیپنوتیزم

و این هم، همون بستنی مذکور میباشد که در زورگیری خیابانی توسط کیان از اون پسر بچه گرفته شدنیشخند

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (24)

عمه هاجر
10 مهر 92 18:58
عطر زدنش که محشرههههههههههههههه


بلهههه
مامان آرتین (الهه)
10 مهر 92 19:05
وااااااااای مینا جون کیان و آرتین دوتا سیبن که از وسط نصف شدن
آرتین هم الان دو روزه میگه: ای بابا
واما عاشششق اتوبوس و بستنیه و مودب هم هست ومرتبا میگه: مرسی.
خدا واست حفظش کنه


ای جانم.واقعا چقدر جالبه که این بچه ها انقدر شبیه همن
خدا آرتین گلی رو هو واسه شما حفظ کنه
عاطفه مامان ستیا
11 مهر 92 14:15
پس بالاخره اومدیییییاخه روغننننننن کیان جونمممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چیزیش نشد؟؟؟؟؟قلبون ابوس گفتنت خاله که انقدرررررر شیرینی


نه خداروشکر آخرای روغن بود زیاد نخورد
عاطفه مامان ستیا
11 مهر 92 14:17
راستی عکس اخریش محشرهههههههه اصلا معلومه که ازاین زورگیری حاااااااااال کرده وخیلیم راضیه نوش جونت خاله گواری وجود


خخخخخ ای خاله ی ناباب
خاله منا
12 مهر 92 13:38
خاله قربونه زورگیریش بشه الهی
وروجککککک ناز من نگاه چطوری تو عکس اول ژست گرفته قربونش بشمممممم


خاله میترا
12 مهر 92 15:29
وای خدا کلی خندیدم! قربونش برم من که انقدر تندتند چیز یاد میگیره.دلم واسه میتی گفتناش یه ذره شده.


اوهوم ما هم دلمون واستون تنگیده
مامان آریا
13 مهر 92 20:35
سلام مینا ...
خوبی عزیزم؟؟؟
ای جووونم به این کیان عزیز و بانمک خاله...بستنیه رو فکر کنم اریا هم پایت باشه


سلام به روی ماهت دو چشمون سیاهت.تو خوبی؟آریا جون خوبه؟پات چطوره دختر؟؟؟؟
مهرنوش مامان مهزیار
14 مهر 92 12:35
عزیزم میدونم سخت اما جایی که دلت خوش باشه و راضی باشی همونجا وطن توست عزیزم. منم از مامان و بابام دورم البته 2 تا خواهر اینجا دارم ولی به حرفی که بالا زدم اعتقاد دارم.
دوستی دارم که خانواده اش خیلی توی زندگیش دخالت میکنن آرزو میکنه کاش از خانواده اش دور بود.


اوهوم میدونم چی میگی واقعا باید دل خوش باشه.منم دلم اینجا خوشه ولی خب دلتنگی هم هست نمیشه کاریش کرد
صبا مامان نیوشا
14 مهر 92 23:53
ماشالا به شازده کوچولوی خودمون. آقااااااا شده گل پسرت مینا جون... خدا حفظش کنه برات....


مرسی عزیزم همچنین نیوشا گلی رو خدا واسه شما حفظ کنه
عمه هاجر
15 مهر 92 22:32
سختی هایی واست داشته ولی سعی داشتیم بهت خوش بگذره...ولی


مرسی عزیزم شما که واقعا کم نذاشتین.ممنونم
سارا مامان آرتین
16 مهر 92 12:15
کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید ____________________________
مامان آرتین (الهه)
16 مهر 92 13:30
شیطون بلا روزت مبارککککک
سحر
16 مهر 92 14:17
عزیزم چه عکسای ماهی فوق العاده بودمخصوصا عکس اخرکیان روغن خوردمواظبش باش امان ازین بچه های شیطونمون رمزبهم میدی؟توخصوصی واسم بذارمنتظرم مرسی عزیز.
هدی
21 مهر 92 15:53
عزیزم چقدر دوست داشتنیه این نی نی طلا!!!
دلم براتون یه ذره شده. می دونم راه دوره ولی خوشحالمون می کنید تشریف بیارین
منم ایشاالله زودی خدمت می رسم.


ای جانم عزیزم تشریف بیاریننننن
عمه کیان
21 مهر 92 19:19
عشق کوچک منننننننننننن. عسیسسسسسسسسم.
قربون ابوس سوار شدنت برم.دست مامانی درد نکنه به آرزوت رسوندت
مامان مینا از وااااا گفتنشم بگو که اینقدر ناز میگه

چشممممم
مامان محمد پارسا
24 مهر 92 21:06
سلام عزیزم
بالاخره بعد از مدت ها ما اومدیم


خوش اومدییییی
soheila
25 مهر 92 0:43
مثل هميشه عکسهاى خوشگلى گرفتى.


مرسی عزیزم
مونا مامان امیرسام
27 مهر 92 14:48
سلام دوستم،اومدم بگم پستت رو خوندم خ وقت پیش اما. کامنت نذاشتم،نگی چقدر بی‌معرفته
شما بگو چه وقتهایی بیشتر میای باهم حرف بزنبم
دوباره میام دوستم
ببوس شیطون بلا رو

این چه حرفیهههه عزیزم
خاله سمیرا
1 آبان 92 0:18
قربونش بشم من با اون پتوش


خدا نکنه خواهری
مامان امیرناز
5 آبان 92 13:36
سلام عزیزم چه فرشته ای شده این اقا خوشگله دلم حسابی براش تنگیده بود ببوس صورت ماهشو


ممنونم عزیزم چشم
مامان انیتا گلی
10 آبان 92 14:43
سلام عزیزم ماشالله بچه شیطونی داری به منم سر بزن من تازه وب ساختم بای بای


چشم حتما
ღ مونا مامان امیرسام ღ
12 آبان 92 2:10
عااااااشقتم کیاان کوچولو
مینا جون میدونم خیلی وقتها از دست شیطنتهاش خسته میشی اما من که میخونم
بستنیه
لاک دست خودش بعدش چه جوری میگیری ازش
اسپری رو.امیرسام که خالی میکنه رو خودش.بوی اسپریش از عطر من بیشتره
ببوس گل پسر ماهت رو


حتما تو هم امیرسام گلی رو بماچچچ
الهه مامان روشا جون
13 آبان 92 3:26

ماجرای بستنی خیلی جالب بود.مامانی واسه گل پسرت اسفند دود کن.


چشم
دلارام
28 دی 92 13:31
منم یه برادرزاده دارم دوماه ازپسری شماکوچکتره اونم حسابی ازاین کارامیکنه باورکن دیگه یه وسیله سالم توخونمون باقی نمونده همین چندروزپیش موبایل بیچاره منوانداخت توی تنگ اب ومنم فقط موبایل بیچارموکه درحال نابودی بودنگامیکردم همین .....................