سالگرد هجرت+22ماهگی
یه همچین موقع هایی بود پارسال که وسایلمون رو بار کردیم و از بندر به اصفهان هجرت کردیم!
یک سال گذشت.و چقدر سخت گذشت به خصوص 6 ماه اولش.خب طبیعیه وقتی آدم از خانوادش دل بکنه و بره اونم با یه بچه ی کوچیک نا آروم توی سرمای زمستون که نمیشه حتی واسه بهتر شدن روحیه بیرون هم رفت خیلی سخت میگذره.ولی گذشت.خداروشکر الان نسبت به پارسال روحیم خیلی بهتره ،به خصوص اینکه پسریم دیگه عاقل تر شده و تا میام دلتنگ خانوادم بشم کیان با کارای شیرینش منو از اون حال و هوا در میاره.البته بازم یه موقع هایی جای خالی تک تکشون رو با همه ی وجودم حس میکنم،ولی خب همین که بدونم حال همشون خوبه برام کافیه بالاخره با دلتنگیام یه جور کنار میام...
بگذریم از این حرفا...
پارسال این طور موقع ها کیان خانمون تازه راه افتاده بود ولی حالا از دیوار هم بالا میره.
هر روز نسبت به روز قبل تغییر میکنه و منو شگفت زده میکنه.باورم نمیشه کیان شیطون من حالا وقتی با هم میریم پایین خونمون که قدم بزنیم ،تا ماشین میاد بدو بدو میره کنار و میگه ماشیــــــــــــــــن!!!
دیگه معنی بالا و پایین ،سرد و گرم رو خوب درک میکنه.وقتی تلویزیون میبینه مثل طوطی حرفای تو فیلمارو تکرار میکنه و موجبات خنده ی مارو فراهم میکنه.چند روز پیش pmc داشت شوی ابی رو پخش میکرد که کیان یهو گفت ایبییییی واااای منو میگی انقدر بوسش کردممممممم.نفس من ،یکی دوبار بهت گفته بودم این ابیه ولی فکر نمیکردم یادت بمونه
پسرم انقدر با ادبه هرچی بهش میدیم بخوره حتتتتما باید بگه میسی (مرسی) حتی وقتی صبح های زود که تو خواب همینجوری که چشماش بسته است میگه هیش(ینی شیر) میرم تو شیشه اش شیر میریزم و میدم دستش میگه میسییییی
چند روز پیش داشتیم ناهار میخوردیم یادمون رفته بود آب بذاریم سر سفره به کیان گفتم کیان میری از تو یخچال آب بیاری؟کیانم رفت در یخچال رو باز کرد و بطری آب رو برداشت و آورد واااااای که چقدر اون آب چسبید انقدر واسش دست زدیم و جیغ کشیدیم که خودش جا خورد و بعد کلی ذوق کرد.البته علت خوشحالی ما بیشتر این بود که حال نداشتیم بریم آب بیاریم و پسری واسمون آب آورد.آخ جون از این به بعد دیگه میتونیم ازش کلی کار بکشیم
تیکه کلامش این روزا شده : ای بابااااا ،تا به در بسته میخوره تو یه کاری میگه ای باباااا
چند روز پیش به همسری گفتم کیانو ببر پارک تا من کارامو بکنم براش بستنی هم اصلا نخر چون سرفه میکنه.یک ساعت بعد زنگ زدم کجایین؟همسری گفت من و پسرم رفتیم کافی شاپ،کیانم یه جام پر بستنی خورد!!!
وای دیشب من تو اتاق رو تخت دراز کشیده بودم که دیدم صدای کیان میاد:بالا ،بالا ،بده ،ددو (همون دالی خودمون) و بعد صدایی نیومد پاشدم رفتم دیدیم بطری روغن رو از روی کابینت برداشته و داره قلوپ قلوپ میخوره!و دقیقا قیافش این شکلی شده آخه کیـــــــــــــــــــــان این چه کاریه؟
یه روز ظهر که رفته بودیم پایین خونه واسه هواخوری یک پسر بخت برگشته ای با مامانش داشت از مدرسه میومد اونم بستنی به دست! کیان تا چشمش به بستنی خورد لبخندی زد و مثل برق خودشو رسوند به اون بچه و زل زده بود به حلقش.قدم به قدم باهاشون راه میرفت!هرچی صداش میکردم اصلا صدای منو نمیشنید.مامان اون پسر بچه هم اصرااااار که بذار یه گاز بزنه.منم تشکر کردم و گفتم کیان سرفه میکنه من اصلا بهش بستنی نمیدم باور کنین تو خونه دارم ولی بهش نمیدم با خیال راحت به راهتون ادامه بدین ولی اون خانوم به قول خودش میگفت نه گناهه بذار بخوره دلش خواسته.خلاصه که گفتیم بیا آقا کیان یه گاز بزن،کیانم میخواست چوب بستنی رو بگیره و همش رو کامل میخواست اون خانوم بنده خدا هم بالای بستنی رو که دهنی بود کند و باقی بستنی که شامل بیشتر بستنی میشد رو به کیان داد.
قیافه ی اون پسر بچه رو دیگه حالا خودتون تصور کنین
و اما ماجرای ابوس(اتوبوس):پسری خیلی به اتوبوس علاقه داره و با دیدن اتوبوسا یک ذوقی میکنه که خدا میدونه.امروز کیان زود بیدار شد از خواب و دیدم فرصت خوبیه که با هم بریم بیرون و سوار اتوبوس بشیم.هم وقت گذروندیم و هم کیان خوشحال میشه.چون یهو تصمیم به این کار گرفتم از قبل از عابر پول نگرفته بودم و کارت عابر بانک هم پیش همسری بود.بله با کیف خالی که فقط کارت اتوبوس توش بود راهی شدیم.
یه مقدار راه رفتیم تا رسیدیم به ایستگاه اتوبوس و بعد هم سوار شدیم.وای که چقدر قیافه ی کیان دیدنی بود هاج و واج مونده بود و پایین رو نگاه میکرد و هی میگفت:بالا؟ بالا؟ینی ما رفتیم بالا و ماشینا پایین اند؟(ترجمه رو حال کردین؟) هی با ذوق میگفت اوبوس اوبوس و صدای اتوبوس رو در میاورد.یه خانومی هم کنار ما بود که هرچی با کیان حرف میزد کیان جوابشو نمیداد.منم به خانومه گفتم فعلا هیجان زده شده که سوار اتوبوسه حرف نمیزنه آخه اولین باره سوار اتوبوس شده.اون خانومه هم گفت آره از دهن بازش معلومه اولین بارشه که انقدر تعجب کرده
خیلی پسر خوبی بود و از جاش اصلا تکون نخورد.وقتی میخواستیم پیاده بشیم پسری دلش نمیخواست پیاده بشه و به زور بردمش و گفتم دوباره میایم مامان الان باید بریم.یه چرخی باهم تو یه پاساز زدیم و لباس مجلسی هارو نگاه کردم(چقدر هم زشت بودن) یه مغازه ی پاستیل فروشی هم اون وسط مثل گل مجلس کاشته بودن که اگه چشم کیان بهش میخورد دیگه واویلا بود!فک کنم مجبور میشدم ازش پاستیل بخرم و به جای پول کارت ملی بذارم!منم کیان رو بغل کردم و بهش گفتم کیان اون بالا رو نگاه کن،نینی داره چی کار میکنه؟کیانم بالا رو نگاه کرد و به زبون خودش یه حرفایی زد تا بالاخره از کنار اون پاستیلای کذایی رد شدیم
خلاصه که خیلی خوش گذشت.ینی چون به کیان خوش گذشت وکلی با اوبوس صفا کرد منم از خنده های فرشته ی نازم صفا کردم.تجربه ی خوبی بود واسه هردومون
راستی چند روزی هست که پسر نازم رو وقتی میبرم دستشویی ج ی ش میکنه.قبلا ها که میبردمش و میگفتم مامان ج ی ش کن هاج و واج منو نگاه میکرد و اصلا نمیفهمید چی میگم ولی الان تا میگم بریم ج ی ش کنیم زود شلوارشو در میاره و بدو بدو میره اون دمپایی های کوچولوش رو میپوشه قرررررربون اون پاهات برم
از همه ی این حرفا که بگذریم امروز پسر نازنینم 22 ماهه شد.دو ماهه دیگه تولد 2 سالگیه نفس منه
خدایا شکرت به خاطر همه چیز...
بریم چند تا عکس از موش کوچولوی من ببینیم
این عکسو همسری از پسری گرفت و خودشم کلی ذوق کرد
پسری در حال لاک زدن
پسری در اوبوس.قررررربون اون دستت برم که همش گذاشته بودی رو پام بود
جایگاه کیان طلا موقع تلویزیون دیدن
چون پسری زورش نمیرسه اسپری بزنه ،فشارش میده به دیوار و ...
شنا در کرم من بینوا
و این هم، همون بستنی مذکور میباشد که در زورگیری خیابانی توسط کیان از اون پسر بچه گرفته شد