ماه پر استرس + عکسای بندر
عجب ماهی بود این ماه!
هفته ی اولی که رفتیم بندر کیان سرما خورد که خب چیز جدیدی نبود،اتفاقاتی که تو این ماه افتاد انقدر سختر بود که سرما خوردگی در مقابلش هیچ بود!
میگن تو جهنم یه عقرب هایی هست که آدم از ترس به مارهایی که اونجاست پناه میبره!
حالا حکایت منه،حاضر بودم کیان ده بار سرما بخوره ولی ...
هفته ی دومی که بندر بودم بدن کیان کهیر زد!!!من اصلا تو عمرم کهیر ندیده بودم و نمیدونستم این چیه؟یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم رو پای کیان یه عالمه جای گزیدگی مثل نیش مورچه قلمبه قلمبه شده.ینی اول خاله نغمه دید و گفت الهی بمیرم پاشو مورچه زده منم خیلی تعجب کردم و گفتم آخه اینجا که مورچه نداره.خلاصه به همون نام و نشون یک هفته به همین منوال گذشت و البته به همین سادگی هم نگذشت! از شدت خارش نصفه شب ها با جیغ کیان از خواب میپریدم(ینی میپریدیم با خاله منا و میتی)چون تو اتاق اونا میخوابیدیم.خلاصه خیلی ناآرومی میکرد و پوست منو کند.البته روز سوم که دیگه متوجه شدم مورچه ای در کار نیست بردمش دکتر و گفت کهیره و یه چیزی تو غذاش بوده که حساسیت داشته و دارو نوشت.
هفته ی سوم هم که دست کیان شکست که این از همشون سختر بود برام.وقتی میدیدم مثل یه گنجشکی که بالش شکسته یه گوشه کز میکنه،دلم ریش میشد.وقتی روزهای اول میخواست با دستش ماشینش رو برداره و نمیتونست میومد عاجزانه بهم میگفت دستش رو باز کنم و هی گریه میکرد.دیگه سرحال نبود و مثل قبل با بردیا بدو بدو بازی نمیکرد.وقتی میدیدم انگشتای دستش محکم به هم چسبیدن و آزاد نیستن قلبم تیر میکشید.ینی تا اون دوهفته بگذره و دستش باز بشه عمری گذشت برام.با اینکه دکتر گفته بود تا دوهفته دستش تو آتل باشه و میدونستم فقط دو هفته است ولی نمیدونم چرا بازم دلم آروم نمیگرفت.یه شب دستشو وقتی خواب بود باز کردم تا یکم دستش حال بیاد و کلی دستشو بوسیدم و گریه کردم.صبح که از خواب بیدار شد سریع متوجه شد که دستشو باز کردم باخوشحال گفت دس باز .بعد مثل یه پرنده ای که تازه از قفس آزاد شده دوید و رفت ماشیناشو برداشت و شروع کرد به بازی.دوباره ظهر که خوابید دوباره آتلشو بستم بازم خداروشکر که به خیر گذشت.
هفته ی گذشته هم که میشد هفته ی چهارم، پسرم یک ویروس بسیار بد اسهال و استفراغ گرفت و به مدت یک هفته لب به هیییییچچچچی نزد ینی دیگه اصن یه وضییییییی
خیلی نگران بودم که نکنه کار به بیمارستان و بستری بکشه که خدارو شکر به خیر گذشت
خدایا!میگما، با این اوضاعی که تو این ماه داشتم دیگه قاعدتا تا پایان سال، چوب خط مریض داریم باید پر شده باشه.نه؟
بگذریم ...
کیان یه عادت خیلی بدی که داشت این بود که اون پتوی مورد علاقشو که خاله سمیرا براش خریده بود رو میخورد ینی پرزاشو میکند با دندوناشو نوش جان میکرد.چند بار سعی کردیم پتوشو قایم کنیم تا از سرش بیافته ولی انقدر گریه کردددد که مجبور شدیم دوباره بیاریمش.با خودم گفتم حالا که دارم میرم بندر فرصت مناسبیه پتوشو نبرم تا از سرش بیافته.چشمتون روز بد نبینه مگه شبا میخوابید؟ انقدر گریه میکرد و هی بهانه میگرفت که خدا میدونه!نصفه شب ها هم بیدار میشد و وقتی میدید یه پتوی دیگه روشه گریه میکرد و پتو رو مینداخت اونور.خلاصه که از سرش افتاد ولی به چه قیمتی؟؟؟به قیمت اینکه،پسرم به خاطر ترک اعتیادش بغلی شد!موقع خواب باید کلی راه ببرمش تا بخوابهحالا معلوم نیست کی دوباره بغل از سرش میافته!
این بار خداروشکر رابطه ی کیان با بردیا خیلی خوب شده بود و انقدر با هم قشنگ بازی میکردن که آدم کیف میکرد.قربون جفتشون برم که اختلاف سنیشون یک ماهه.تصور میکنم وقتی بزرگ شدن چقدر دوستای خوبی واسه هم میشن ایشالا.پرهام هم که تازه راه افتاده بود مثل نخود دنبال کیان و بردیا راه میرفت ولی اون دوتا محلش نمیذاشتن بگردمممممت کپل خاله
روزای اول این گل پسر من یکم گیج شده بود و چون پارسا و دانیال جون به من میگفتن خاله کیانم به من میگفت خاله مینا!و چون خاله میتی و منا و دایی حسین به من میگن آبجی ،یه موقع هایی هم میگفت آجی مینا
با همه ی ناراحتی که واسه دست کیان داشتم، این سه هفته خیلی بهم خوش گذشت چون یه دل سیر خانوادمو دیدم و کلی با خواهرای عزیزم حرف زدیم و خندیدیم.چقدر خوبه که چهار تا خواهر گل دارم و یه داداش خل
حالا عکسای عاشورایی کیان طلای من
اینم روز عاشورا کیان و پرهام کوچولو
کیان به تماشای دسته های عزاداری.(اون شمر چی میگه اون وسط؟)
کیان و پارسا جون
و این آقا پسری هم که مشاهده میکنین به اصرار کفشای خودشو در آورد و کفشای منو کرد پاش و تلق تولوق واسه خودش اون وسط راه میرفت!
بله اینم از محرم امسالمون که خوب بود فقط خیلی دلم میخواست همسری هم میبود که نبود
بگذریم...
صبح ها خونه ی مامان جون واسه خودش مهد کودکی بود.کیان و بردیا و پرهام!!! هر روز 7 صبح بردیا و پرهام میمودن اونجا و ماماناشون میرفتن سر کار.کیانم با صدای اونا بیدار میشد و با دیدن بردیا گل از گلش میشکفت و سریع به بردیا میگفت بدایا بیا بدو بدو!
و خونه ی مامان جون بیچاره همیشه این شکلی بود!
اینم سه کله پوک!
الهی قررررربون اون ابراز احساساتت برم من که یهو وسط بازی بردیا رو بغل میکردی و میبوسیدیش.بردیا هم آروم بادستای کوچولوش میزد پشت کمر کیان ای جاااااانم
این گل قشنگ رو هم دانیال نازنینم(پسر خاله ی کیان،داداش بردیا)وقتی دست کیان شکست، رفته بود واسش خریده بود.الهی خاله قربون اون معرفتت برههههه عزیز دلمممم که انقدر بزرگ شدی
و اما حرف آخر!
یه تشکر ویژه دارم از اون کسایی که وبلاگ ما رو خوندن و با اینکه میدونستن دست کیان شکسته ،اما به خودشون زحمت ندادن با ی پیامک ناقابل جویای حال ما بشن!
بازم گلی به جمال دوستای مجازیمون که تا پست منو خوندن زنگ زدن و ما رو بسی خوشحال نمودن.از جمله مامان گل آریای نازم