کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

نی نی من و بابایی

ماه پر استرس + عکسای بندر

1392/9/26 18:31
نویسنده : مینا
665 بازدید
اشتراک گذاری

عجب ماهی بود این ماه!اوه

هفته ی اولی که رفتیم بندر کیان سرما خورد که خب چیز جدیدی نبود،اتفاقاتی که تو این ماه افتاد انقدر سختر بود که سرما خوردگی در مقابلش هیچ بود!

میگن تو جهنم یه عقرب هایی هست که آدم از ترس به مارهایی که اونجاست پناه میبره!استرس

حالا حکایت منه،حاضر بودم کیان ده بار سرما بخوره ولی ...

هفته ی دومی که بندر بودم بدن کیان کهیر زد!!!من اصلا تو عمرم کهیر ندیده بودم و نمیدونستم این چیه؟یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم رو پای کیان یه عالمه جای گزیدگی مثل نیش مورچه قلمبه قلمبه شده.ینی اول خاله نغمه دید و گفت الهی بمیرم پاشو مورچه زده منم خیلی تعجب کردم و گفتم آخه اینجا که مورچه نداره.خلاصه به همون نام و نشون یک هفته به همین منوال گذشت و البته به همین سادگی هم نگذشت! از شدت خارش نصفه شب ها با جیغ کیان از خواب میپریدم(ینی میپریدیم با خاله منا و میتی)چون تو اتاق اونا میخوابیدیم.خلاصه خیلی ناآرومی میکرد و پوست منو کند.البته روز سوم که دیگه متوجه شدم مورچه ای در کار نیست بردمش دکتر و گفت کهیره و یه چیزی تو غذاش بوده که حساسیت داشته و دارو نوشت.

هفته ی سوم هم که دست کیان شکست که این از همشون سختر بود برام.وقتی میدیدم مثل یه گنجشکی که بالش شکسته یه گوشه کز میکنه،دلم ریش میشد.وقتی روزهای اول میخواست با دستش ماشینش رو برداره و نمیتونست میومد عاجزانه بهم میگفت دستش رو باز کنم و هی گریه میکرد.دیگه سرحال نبود و مثل قبل با بردیا بدو بدو بازی نمیکرد.وقتی میدیدم انگشتای دستش محکم به هم چسبیدن و آزاد نیستن قلبم تیر میکشید.ینی تا اون دوهفته بگذره و دستش باز بشه عمری گذشت برام.با اینکه دکتر گفته بود تا دوهفته دستش تو آتل باشه و میدونستم فقط دو هفته است ولی نمیدونم چرا بازم دلم آروم نمیگرفت.یه شب دستشو وقتی خواب بود باز کردم تا یکم دستش حال بیاد و کلی دستشو بوسیدم و گریه کردم.صبح که از خواب بیدار شد سریع متوجه شد که دستشو باز کردم باخوشحال گفت دس باز .بعد مثل یه پرنده ای که تازه از قفس آزاد شده دوید و رفت ماشیناشو برداشت و شروع کرد به بازی.دوباره ظهر که خوابید دوباره آتلشو بستمناراحت بازم خداروشکر که به خیر گذشت.

هفته ی گذشته هم که میشد هفته ی چهارم، پسرم یک ویروس بسیار بد اسهال و استفراغ گرفت و به مدت یک هفته لب به هیییییچچچچی نزد ینی دیگه اصن یه وضیییییییهیپنوتیزم

خیلی نگران بودم که نکنه کار به بیمارستان و بستری بکشه که خدارو شکر به خیر گذشتاوه

خدایا!میگما، با این اوضاعی که تو این ماه داشتم دیگه قاعدتا تا پایان سال، چوب خط مریض داریم باید پر شده باشه.نه؟سوال

بگذریم ...

 

کیان یه عادت خیلی بدی که داشت این بود که اون پتوی مورد علاقشو که خاله سمیرا براش خریده بود رو میخورد ینی پرزاشو میکند با دندوناشو نوش جان میکرد.چند بار سعی کردیم پتوشو قایم کنیم تا از سرش بیافته ولی انقدر گریه کردددد که مجبور شدیم دوباره بیاریمش.با خودم گفتم حالا که دارم میرم بندر فرصت مناسبیه پتوشو نبرم تا از سرش بیافته.چشمتون روز بد نبینه مگه شبا میخوابید؟ انقدر گریه میکرد و هی بهانه میگرفت که خدا میدونه!نصفه شب ها هم بیدار میشد و وقتی میدید یه پتوی دیگه روشه گریه میکرد و پتو رو مینداخت اونور.خلاصه که از سرش افتاد ولی به چه قیمتی؟؟؟به قیمت اینکه،پسرم به خاطر ترک اعتیادش بغلی شد!موقع خواب باید کلی راه ببرمش تا بخوابهناراحتحالا معلوم نیست کی دوباره بغل از سرش میافته!

این بار خداروشکر رابطه ی کیان با بردیا خیلی خوب شده بود و انقدر با هم قشنگ بازی میکردن که آدم کیف میکرد.قربون جفتشون برم که اختلاف سنیشون یک ماهه.تصور میکنم وقتی بزرگ شدن چقدر دوستای خوبی واسه هم میشن ایشالا.پرهام هم که تازه راه افتاده بود مثل نخود دنبال کیان و بردیا راه میرفت ولی اون دوتا محلش نمیذاشتن بگردمممممت کپل خالهماچ

روزای اول این گل پسر من یکم گیج شده بود و چون پارسا و دانیال جون به من میگفتن خاله کیانم به من میگفت خاله مینا!و چون خاله میتی و منا و دایی حسین به من میگن آبجی ،یه موقع هایی هم میگفت آجی میناخنثی 

با همه ی ناراحتی که واسه دست کیان داشتم، این سه هفته خیلی بهم خوش گذشت چون یه دل سیر خانوادمو دیدم و کلی با خواهرای عزیزم حرف زدیم و خندیدیم.چقدر خوبه که چهار تا خواهر گل دارم و یه داداش خلنیشخند

 

حالا عکسای عاشورایی کیان طلای منقلب

 

اینم روز عاشورا کیان و پرهام کوچولو لبخند

کیان به تماشای دسته های عزاداری.(اون شمر چی میگه اون وسط؟)سوال

کیان و پارسا جونلبخند

و این آقا پسری هم که مشاهده میکنین به اصرار کفشای خودشو در آورد و کفشای منو کرد پاش و تلق تولوق واسه خودش اون وسط راه میرفت! متفکر

 

بله اینم از محرم امسالمون که خوب بود فقط خیلی دلم میخواست همسری هم میبود که نبودناراحت

بگذریم...

صبح ها خونه ی مامان جون واسه خودش مهد کودکی بود.کیان و بردیا و پرهام!!! هر روز 7 صبح بردیا و پرهام میمودن اونجا و ماماناشون میرفتن سر کار.کیانم با صدای اونا بیدار میشد و با دیدن بردیا گل از گلش میشکفت و سریع به بردیا میگفت بدایا بیا بدو بدو!

و خونه ی مامان جون بیچاره همیشه این شکلی بود!تعجب

اینم سه کله پوک!نیشخند

الهی قررررربون اون ابراز احساساتت برم من که یهو وسط بازی بردیا رو بغل میکردی و میبوسیدیش.بردیا هم آروم بادستای کوچولوش میزد پشت کمر کیان ای جاااااانمبغل

این گل قشنگ رو هم دانیال نازنینم(پسر خاله ی کیان،داداش بردیا)وقتی دست کیان شکست، رفته بود واسش خریده بود.الهی خاله قربون اون معرفتت برههههه عزیز دلمممم که انقدر بزرگ شدیماچ

 

 

و اما حرف آخر!

یه تشکر ویژه دارم از اون کسایی که وبلاگ ما رو خوندن و با اینکه میدونستن دست کیان شکسته ،اما به خودشون زحمت ندادن با ی پیامک ناقابل جویای حال ما بشن!

بازم گلی به جمال دوستای مجازیمون که تا پست منو خوندن زنگ زدن و ما رو بسی خوشحال نمودن.از جمله مامان گل آریای نازمماچ

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

عاطفه مامان ستیا
26 آذر 92 19:38
چه ماه بدیبرای من وستیا هم خیلی بد بود ایشالا که از این به بعد همیییییییشه شاد باشید وسلامتمیدونم چه احساسیه رفتی بندر که یه کم شاد باشی بعد اینجوری شد شانسه دیگه ولی عجب عکسای توپی گذاشتیااااچقدر خوبه خانواده پرجمعیتستیا که هنوز یکیه ............................................ اوهوم خیلی بد بود! ایشالا به زودی ستیا هم دختر خاله یا پسر خاله دار میشههههههه
مامان آریا
28 آذر 92 0:40
اخخخخخخخخخی الهی بمیرم برات مینا چی کشیدی بازم خوب شد گفتی بهت خوش گذشت وگرنه گریه میکردم الهی کی اسهال شد بچه؟؟حالا که بهتره دیگه؟؟؟ دیگه گریه کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم فدای تو عزیزم زنگ زدن که چیزی نیست داشتم میومدم یهو برگشتم .......................................... قررررررربون تو دوست گلمممممم
سهيلا
28 آذر 92 1:23
سلام عزيزم.ايشاله دستش خوب خوب شه من درکت ميکنم چون پاى وانيا از روز 3تولدش تو گچ بود واسه مادر خيلى سخته پاره تنشو تو اون حالت ببينه.زودى بيا بندر دلمون واست تنگ شدهههه ....................... اوهوم عزیزممممممممم دیگه تو بیااااااااا
نادیا
28 آذر 92 4:42
اخه اون چیه واسه بچه پوشیدی؟همین کارارومیکنین (بردن بچه ها به هیئت)که بچه هاعصبی میشن وازفرهنگ اصیل خودشون دورمیشن درضمن نترس این مسائل واسه همه بچه هاپیش میاد .................................. دوست عزیز شما بهتره اول حرف زدن رو یاد بگیری! آخه اون چیه واسه بچه پوشیدی؟؟؟؟ دوما شما از فرهنگ چی میدونی؟واسه چی بچه باید عصبی بشه؟مگه رفته تو مراسم خاک سپاری که بخواد تو روحیش تاپیر بد بذاره! برای افکارتون متاسفم!!!
نادیا
29 آذر 92 9:47
میناخانم اگه ازلحنم ناراحت شدین پوزش میخوام ولی دیدن همون رنگای سیاه واسه عصبی شدن بچه کافیه قصدبی ادبی نداشتم
مامان آرتین(الهه)
30 آذر 92 0:36
میناجون درکت میکنم بعضی وقتها فشارها ادمو ناتوان میکنهولی خداروشکر گل پسری الان خوبه ................................. اوهوم
مهرنوش مامان مهزیار
1 دی 92 9:20
یلدا یعنی بهانه ای برای در کنار هم شاد بودن و زندگی یعنی همین بهانه های کوچک گذرا. یلداتان مبارک و زندگیتان پر از بهانه های شاد باد. .................................... ممنون
هدی
2 دی 92 19:19
آخخخخییی چه قدر اذیت شدید انشاالله که دیگه از این مسائل نداشته باشید... خداروشکر که الآن خوبه چقدر دلم براتون تنگ شده! .................................. مرسی عزیزم ما هم همین طور
ღ مونا مامان امیرسام ღ
3 دی 92 3:13
میدونی وقتی پی نوشتت رو اون شب خوندم تا صبح جدی میگم تا صبح چطوری بودم اینطوری ........................ ای جااااااااان عزیزمی منا جوووووون
ღ مونا مامان امیرسام ღ
3 دی 92 3:18
سلااام.خوبید؟کیان عزیزم خوبه؟ دستش دیگه مشکلی نداره که خداروشکر؟؟؟؟ همیشه میام عکسهای کیان جون رو میبینم کلی کیف میکنم.اما راستش از خودم ناراحتم. امیدوارم همیشه لبتون به خنده باز شه و جمع پرمهر خانوادگیتون گرم. خونه مادر جون ااای جان چه کیفی میکنند با هم زنده باشن .................................... چرا از خودت ناراحتی؟؟؟؟
سارا مامان آرتین
5 دی 92 12:24
رمز گذاشته بودمااااااااااااااااا ........................ آخ جون رمزززز
عاظفه مامان ستیا
7 دی 92 13:34
چرااا عکس یلدا نذاشتی ............................. چون یلدا نداشتیم!!!
خاله نغمه
10 دی 92 18:02
سلام خواهر گلم کی از بردیا با کیان و پرهام عکس گرفتی چقدر بامزه شده چرا انقدر خشنی با اون خانومه یعنی نادیا خانوم، عزیزم با مهربونی موعظه کن کیان خوشگل مارو ببوس ................................................ خخخخخ باشه خواهر جون
عاظفه مامان ستیا
10 دی 92 18:10
چرااااااااااااااااااااااااااااااا ........................ چی چرااااااا؟؟؟؟
دانیال دارابی
10 دی 92 18:18
با سلام شما عکس پارسا و پرهام و بردیا را گذشته اید ولی عکس یک بنده ی خدا که به کیان گل داده را نگذاشته اید بایییییییییییییییییییییییییییییی ..................................................... الهی بمیرمممممممممممم خالهههههه.قربونت برم من دانیالم ازت عکس نداشتم به خدااااا
الهه مامان روشا جون
13 دی 92 23:59
وای مینا جون هر چی اتفاق بد بوده سرتون اومده این ماه.راست میگی دیگه چوب خط تون پر شده ولی ما که این طرف داریم عکسا رو نگاه میکنیم کلی هم شیرینه اون از خونه مامان جون بنده خدا اون از بچه های شیشه به دست و اون از کفشای مامان مینا تو پای کیانخداییش بعدا که آدم نگاه میکنه غش میکنه از خنده ولی وقتی تو بطن ماجرایی میگی از من بدبخت تر وجود داره
مامان محمد پارسا
14 دی 92 20:35
الهی خدا بهت صبر بده عزیزم می دونم چی کشیدی ولی خدا رو شکر که در کل به خیر گذشته و پایان خوبی داشته انشاالله همه بچه ها همیشه سلامت باشن و لبشون به خنده وا شده و هیچوقت مریض نشن انشاالله روزهای خوبی پیش رو داشته باشید ....................................... مرسی عزیزم.الهییییییییییییی
صبا مامان نیوشا
15 دی 92 14:56
اومدم بگم وبلاگمون رمز دار شده 2880. دیدم نظر قبلیم نیست... یادمه نظر گذاشته بودم الزایمر دارم یعنی؟ خلاصه مطلب ابنکه خیلی خوشحالم که سلامتید .... ببوسش اون گل پسریو ............................... ااا من ندیدم نظری عزیزم.مرسی گلم ایشالا شما هم همیشه سلامت و شاد باشید
عاطفه مامان ستیا
15 دی 92 22:46
پس چرا نیستیییییییییی ...................................... رم ریدر خرابه که بخوام عکس بذارم منتظرم درست بشه بعد پست بذارم
خاله سمیرا
20 دی 92 0:48
وای خدا چه عکسایی گذاشتی از سه تربچه. خدا رو شکر که دستش بدتر از این نشد الهی فداش بشم که اینقدر شیرین زبونی میکرد ....................................... اوهوم واقعا بازم به خیر گذشت