تقدیم به روح بلند پدربزرگم
پدربزرگ خوبم باورم نمیشه که تو رفتی و دیگه بین ما نیستی!!!
با رفتنت تمام خاطرات قشنگ کودکیمون رو نیمه کاره گذاشتی،درسته من سی ساله شدم ولی توی خونه ی تو همیشه حس میکنم همون بچه ی شش،هفت ساله ای هستم که تو حیاط خونه با دخترخاله ها ی قل دو قل بازی میکنم.همون بچه ای که عاشق پشت بام خونه تون بود و ظهرها که تو خواب بودی یواشکی از پله ها میرفتیم بالا و یه بارم بدجوری از رو پله ها افتادم که هنوزم جای اون زخم رو پامه! درسته که ما فقط سالی یک بار همدیگرو میدیدیم اونم عید نوروز بود،درسته از هم فرسخ ها دور بودیم ولی این دلیلی واسه بی محبتی تو نمیشد تو مارو مثل همون نوه هایی که کنارت بودن دوست داشتی،چه قلب بزرگ و مهربونی داشتی چه جوری میتونستی با این که این همه تعداد نوه ها و بچه هات زیاد بودن بازم عدالت رو برقرار کنی؟!
من چطور فراموش کنم داستان های قشنگی رو که تعریف میکردی؟من چطور فراموش کنم بازی هایی که با ما میکردی؟من چطور اون وانت آبی رنگی رو که داشتی فراموش کنم؟؟؟وقتی همه ی نوه ها سوار وانتت میشدیم و میرفتیم رود خونه شنا همون مسیر نیم ساعته واسه ما دنیایی بود بهترین لحظه های عمرم بود که با صدتا سفر خارج از کشور هم نمیشه عوضش کرد!همیشه کت و شلوار میپوشیدی و یه کلاه شیک رو سرت بود.تو ی پدر بزرگ متفاوت بودی ما بهت میگفتیم آقایی.آقایی عزیزم من از اون نوه های بیوفا نیستم که تورو فراموش کنم تا ابد به یادت هستم و خیلی دوستت دارم.با اینکه خیلی وقتها بیخودی ما رو دعوا میکردی با اینکه یه موقع هایی خیلی سختگیری میکردی (که خوب به خاطر خلق و خوی نظامیت بود)مثلا میگفتی همه باید هفت صبح بیدار باشن و کسی که دیر از خواب بیدار میشه حق نداره صبحانه بخوره و همه باید سر سفره ی صبحانه باشن با اینکه وقتی ما شیطونی میکردیم با اون چشمای ریزت به ما چشم غره میرفتی و ما از ترس خودمون رو خیس میکردیم ولی بازم بهترین پدربزرگ دنیا بودی!
روحت شاد آقایی ... روحت شاد
این عکس مال تابستونه پارساله رفته بودیم چادگان و اولین باری بود که کیان آقایی رو میدید