کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

نی نی من و بابایی

مامان گرفتار

1393/5/13 10:18
نویسنده : مینا
537 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر قشنگ تر از ماهم و دوستای خوبمآرام

کیان نازم دلم میخواد خاطره ها تو مو به مو بنویسم ولی واقعا چند وقته که فرصت نمیکنم و واقعا نمیشه.فکر کنم ی دو ماهی هست که وبلاگت رو به روز نکردمخجالت

راستش ی چند وقتی بود که خیلی بی حوصله بودم و ی مدتی هم که در افسردگی به سر میبردم!

بعد از برگشتمون از بندر یه دوهفته بعدش مامان جون و دایی و خاله میتی اومدن اصفهان.هر چند که اصلا دلم نمیخواد این خاطره ی تلخ برام تداعی بشه ولی جزیی از زندگیته.ی شب قبل از اینکه برگردن بندر با خانواده ی همسری رفتیم پارک.حدودا ساعت 11 شب بود که یهو متوجه شدیم کیان نیست!!! آخه چطور من متوجه نشده بودم؟؟؟ دلم نمیخواد از اون حالی که داشتم بنویسم چون دوباره حالم بد میشه.فقط میتونم اینو بگم که واسه ی مادر وحشتناک ترین اتفاق گم شدن بچه اشه  حتی اگه مدتش یک ثانیه باشه!نمیدونم چقدر طول کشید شاید یکی دو دقیقه بیشتر نبود که حسین داداشم به سرعت نور رفت و کیان رو در حالی که داشت با دوچرخه اش میرفت سمت وسایل بازی پیدا کرد و آوردش ولی به من و حمید چه ها گذشت فقط خدا داند و بس! خلاصه که شوک بدی بهم وارد شد و از فردای اون روز هم سر درد های بدی اومد سراغمو دیگه ول کنم نبود.به مدت دو سه هفته سردرد داشتم و دیگه کلافه شده بودم و علت افسردگی هم همین سردردا بود.چندتا دکتر رفتم و نوار مغز گرفتم و خدارو شکر مشکلی نبود و با دارو خوب شدم.الان خدارو شکر خوبم پسر نازممحبت

ی دعای مادرانه:خدایا خودت مواظب این نعمتی که به من عطاکردی باش.خودت نگهدارش باش تا ابد...

 بگذریم از این حرفا...

تو این چند وقت چند تا موفقیت بزرگ و چشمگیر هم داشتیم پسرم .اولی گرفتن از شیشه شیر بود و دومی گرفتن کامل از پمپرزتشویقخسته

خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودم از شیشه بگیرمش ولی انقدررررر وابسته بود که نمیدونستم از کجا و چه جوری شروع کنم.تا بالاخره یک ماه پیش سر شیشه اش رو ناجوانمردانه قیچی کردم و بهش گفتم ببین مامان شیشه ات خراب شده و بسیااااااااااار ناباورانه کیان قبول کرد و خدارو شکر به راحتی از شیشه گرفته شد.البته به این راحتیا هم که نبود.ی چند شبی بهانه گرفت و ی یک هفته ای بد اخلاقی کرد ولی فکر میکردم خیییییلی بیشتر از اینا اذیت کنه که نکرد خدا رو شکر.پیرو همین پروژه دیگه شب ها هم پمپرز نشد و پسر نازنینم به طور کامل با دنیای قهرمانی شیشه و پمپرز واسه همیشه خداحافظی کردجشن

خداحافظ شیشه شیرررر خداحافظ پمپرززززز خدا حافظ شیر خشکککک خداحافظ قطره ی آهن کوفتیییی

مولتی ویتامیییییییییین و ....البته با این سه مورد آخر خیلی وقت پیش خداحافظی کردیم.پسرم دیگه مرد شدهبغل

وقتی میریم واسه خرید بیرون و چشمم به قفسه ی پمپرزا میافته که چقدرررر پول پاش دادیم و دیگه راحت شدیم ناخوداگاه ی لبخند رضایت بخشی رو لبام میشینهزیبا

حالا یکم از حرفای قشنگ پسری بگممحبت

کیان تو دستشویی :مامان بیا منو بشور عجله دارم

وقتی مامانم اینا اومده بودن اینجا کیان و مامانم داشتن با هم بازی میکردن.نمیدونم کیان چی کار کرده بود که مامانم تو بازی داشت گریه میکرد کیانم اصلا محل نمیذاشت بهش.بعد مامانم گفت کیان من دارم گریه میکنم خوب ی حرفی بزن ی کاری بکن.کیانم گفت برو تو اتاق گریه کنسکوت(این حرفیه که باباش همیشه موقع گریه کردنش بهش میزنه)

ی بار کیان داشت با باباش حرف میزد من بهش گفتم کیان پفیلاتو برات باز کنم؟جواب نداد و همینجوری حرف میزد دوباره گفت آره؟پفیلاتو باز کنم؟یهو با ی نگاه معنی داری برگشت به من گفت دارم حرف میزنم!خجالت

وقتی شبا خیییلی خوابم میاد و کیان هی میگه قصه بگو همینجوری که براش قصه میگم وسط قصه خوابم میبره و رشته ی کلام از دستم میپره و چرت و پرت تحویلش میدم بعد میگه مامااااااان درست بگووووو یادم به بچگیای خودم میافته که وقتی مامانم برام قصه میگفت وسط قصه از خستگی خوابش میبرد و من همینجوری میموندم دلخور

رفته بودیم بیرون خرید به کیان گفتم وای کیان چقدر هوا گرمه مگه نه؟گفت آره جهنمهتعجب

همسری پسری رو برده بود دستشویی و کیانم هی میگفت نهههه جیش ندارم همسری هم اصرااار که چرا داری بعد برگشته به باباش میگه بابا صدامو در نیار!(اینو همیشه من به همسر جانمان موقع ای که سر به سر کیان میذاره میگم)خنده

موقع خوابیدن این جمله ی همیشگی کیانه: ماماااااااااااان لخته خواب (وقته خواب)نیست الانگریه

ی نقطه ظعف این گل پسری از ما گرفته اونم اینه که تا ی کاری میخواد و ما انجام نمیدیم برمیگرده میگه هیشکی منو دوس نداره با یه سوزی میگه هاااااغمگین

وقتی ی کار بدی میکنه و من از دستش ناراحت میشم ولی چند دقیقه بعدش قربون صدقه اش میرم بهم میگه مامان تو از دست من ناحالت نیستی قرررررربون اون دل مهربونت برمبوس

به عدس پلو علاقه ی زیادی داره و خودش بعضی وقتا میاد میگه مامان برام لپو عدس میپزی فردا؟؟؟عاااااااااااشق وقتیم که بگه برام فلان غذا رو درست کنبغل

به دفترچه بیمه هم میگه دفتر بیمه چهخندونک

 

اینجا از خواب بیدار شده و داره بهانه میگیره به خاطر شیشه منم دارم بهش نشون میدم که خراب شدهغمگین

این عکسا هم مال تعطیلات عید فطره که رفتیم خوزستان.اینجا هم رود کرخه است که رفته بودیم شنامحبت

نفس منی کیانممممم الهی همیشه خوش و خرم باشیبوس

 

پسندها (1)

نظرات (6)

عاطفه مامان ستیا
14 مرداد 93 15:03
عزیزمممممممم ماشالله چه بزرگ شده مخصوصا تو اون عکس کنار دوچرخه مردی شده واس خودشوای گفتی کیان گم شد درکت میکنم خیلییییییییی سخته ایشالله خداهمه بچه ها رو در پناه خودش حفظ کنهخدارو شکر که حال خودت هم خوبه و بهتر شدی ............................... مرسی عزیزم
مامان آریا
15 مرداد 93 0:51
وااااای مینا ....خیلی سخت بوده واقعا ..خدارو شکر که به خیر گذشت.. کیان جون عسلی مستقل شدن و مرد شدنت مبارک گلم... اوهوم آرزو وحشتناک بود!
عمه هاجر
20 مرداد 93 23:19
الهی قربون دل مهربونت برم کیاااااااااان ............................... خدا نکنه عمه
هدی
28 مرداد 93 22:42
عزیییزم چقدر دلم هواتونو کرده... این حس مادرانتون خیلی قشنگه خیلی!!! آقا یه چیزی بگم؟ وبلاگتون رو که می خونم عذاب وجدان می گیرم حس می کنم چقدر مامانم در حقم لطف کردن و من متوجه نبودم و نیستم!! ........................................ مرسی هدای گلم هنوز مونده تا بدونی مامانتون براتون چی کارا کردنایشالا وقتی مادر شدی متوجه میشی
منا مامان الینا
29 مرداد 93 11:12
عزیز دلم ماششششالله گل پسرم چقدر بزرگ شده خدا حفظش کنه مینا جونم عزیزم چه لحظه سختی بود انشالله که دیگه هیچوقت مامان گلی از گل پسرش جدا نمیشه مینا چرا میای خوزستان یه سر به اهواز نمیزنی !؟؟ خب ما هم دلمون میخاد از نزدیک ببینیم عزیزهای دلمون رو ........................... مرسی منا جونم.اتفاقا خودمم خیلی دلم میخواد ببینمتون.ایشالا حتما میام که همدیگرو ببینیم
مامان آرتین(الهه)
18 شهریور 93 11:56
سلام میناجون. خوبی عزیزم؟ انگار با بزرگ شدنشون وقت ماها کمتر میشه. منم دقیقا بعد از دوماه اومدم. خوشحالم که الان هردوی شما خوبین بهت تبریک میگم واسه موفقیتهات، من هنوز پروسه از شیشه گرفتن رو دارمدوستون دارم ...................... وااااای آره الهه جون اصلا وقت ندارم!!! ما هم دوستتون داریم