کیان در کیش
سلااااام
بالاخره اوووووومدم
انقدر حرفا واسه گفتن داشتم که خیلیاشو اصلا یادم رفته
تا اونجایی که ذهنم یاری کنه مینویسم.از رفتنمون از اصفهان بگم که واقعا سخت بود.همون روزای آخری که تو اوج کارای من بود و فرصت سر خاروندن نداشتم پسر طلای من مریض شد و همش بهانه میگرفت و از من کنده نمیشد و نمی موند پیش کسی،واقعا کلافه شده بودم. خدا نصیب نکنه اثاث کشی از یه شهری به شهر دیگه خیلی سخته به خصوص اگه دس تنها باشی! خلاصه که با هر مشقتی بود وسایل رو جمع کردیم و با قطار رفتیم بندر.همسری هم رفت کیش و ما یک هفته ای در منزل پدری بودیم تا بهمون خونه دادن و به همراه پدر و مادر و خاله میتی رفتیم کیش.بلههه و از اینجا بود که زندگی جدید رو در کیش شروع کردیم. دقییییقا روزی که رسیدیم، شبش کیان تب کرد و دوباره مریض شد واقعا نمی دونستیم چی کار کنیم،آخه اینجا نه کسی رو میشناختیم نه دکتری نه آدرسی. خلاصه اینکه زنگ زدم به یکی از دوستان عزیزی که به طور کاملا اتفاقی از طریق وبلاگشون تازه سه روز بود که باهاشون دوست شده بودم که آدرس دکتر بگیرم که ایشون زحمت کشیدن و اومدن دنبالمون و ما رو بردن بیمارستان.واقعا حکم یک فرشته ی نجات رو برام داشتی فرزانه جون ،مرسی که همیشه حواست به ما هست و مثل ی خواهر مهربونی برای من
مهاجرت به شهری که اونجا غریب باشی خیلی سخته،(کلا مهاجرت سخته)تا جا بیافتیم یکم زمان میبره. بیشتر سختی این هجرت، مال من و کیان بود. چون همسری سرش به کار جدید گرم بود و ما تو خونه تنها بودیم تا ظهر. مدام تو خونه راه میرفت و میگفت من خیلی تنهام،من هیچ دوستی ندارم،چرا هیشکی نمیاد خونه ی ما؟ کیان که به شدت مات و مبهوت بود و همش روزای اول میگفت بریم خونه ی مامان جون هر چی براش توضیح میدادم که ما اومدیم کیش و دیگه خونمون خیلی دوره بازم بهانه میگرفت و میگفت مامان اون خونمون چی شد؟چرا اومدیم کیش؟من اینجا رو دوست ندارم چرا اومدیم اینجا؟خلاصه دو هفته ای طول کشید تا پسری حقیقت رو پذیرفت
خودمم بد جوری اون اوایل یهو دلم هوای خونمون و خونه ی همسری و خانوادشون رو میکرد. ولی چاره ای نبود.دلم برای اصفهان تنگ شدهههه. دلم واسه پارک کنار خونمون تنگ شده. واسه صدای ماشین بازیافت که صبح ها تو کوچه می پیچید
بس که تو اصفهان شلوغی و ترافیک و سر و صدا بود وقتی اومده بودیم کیش،روزای اول سکوت و آرامش جزیره یه کم برام آزار دهنده بود. ولی بعد طبیعی و لذت بخش شد و با خودم میگم واقعا ما چه جوری اونجا زندگی میکردیم؟؟
موقع اومدن به کیش مجبور شدیم ماشینمون رو بفروشیم و پسری هم که عشق ماشیییین همش میگفت ماشینمون کو؟بی ماشینی واسه پسری خیلی سخت تر از ما بود،هر وقت سوار تاکسی میشدیم به راننده میگفت آقا ما ماشینمون رو فروختیمااا. حالا میخوایم یه ماشین دیگه بخریم خلاصه به خاطر اینکه پسری ضربه ی عشقی نخوره زود ماشین خریدیم.بعد از اینکه ماشین خریدیم کیان یه روز برگشت گفت مامان اون ماشین پکیدمون کووو؟؟؟
از رفتارای پسری بگم که متاسفانه خیلی بد شده! مدام در حال تف کردنه و همش پدر و پسر سر این کار با هم درگیر هستن،دیگه مثل سابق حرف گوش نمیده و شیطون شده و یه سری رفتارهایی که کاملا مشخصه از تنهاییه و از خالی نکردن انرژی در طول روزه، دیگه هر کاری میکنم با من بازی نمیکنه و فقط سر خودشو با سی دی نگاه کردن گرم میکنه،کیان که اصلا اهل کارتون نبود به غیر از کارتون رنگو که خیلی وقته از سرش افتاده میتونم به جرات بگم روزی 10 بار یه کارتون تکراری رو میبینه. خیییلی معتاد شده به کارتون و سی دی. از صبح که چشم باز میکنه کارتون میبینهههه تا شب موقع خواب که با گریه به زور از پای تلویزیون بلندش میکنم. خیلی از این وضعیت ناراحتم دارم دنبال یه مهد کودک خوب میگردم که به زودی گل پسری رو ببرم تا هم بازی داشته باشه
به هر حال اینجا جا داره که از دوستانی همچون رالف خرابکار،لوراکس،شرمن و آقای پیبادی،کمپانی هیولاها،توربوی عزیز و آقای رنگو بسیار بسیار تشکر کنم که در این دو ماه ما رو یاری کردن و کیان جونم رو تنها نذاشتن
چندتا جمله خوشمزه:
یه شب داشتم براش قصه میگفتم که یه مامانی با پسرش با هم میرن بازار. اونوقت کیان برگشته میگه اسم ماشینشون چی بود؟
یه روز کیان ناهار نمیخورد. منم دعواش کردم وگفتم خیلی از دستت ناراحتم. برگشته میگه منم اصن دیگه دوستت ندارم. میخوام برم واسه خودم یه مامان دیگه پیدا کنم که اسمش مریم باشه!
چند وقت پیش کنار یه فست فود تو ماشین بودیم و همسری رفته بود سفارش غذا بده. یه خانومی هم کنار ماشین ما ایستاده بود،کیان سرشو از پنجره ی ماشین برد بیرون و به خانومه گفت: خانووووم! بابای من رفته پیتزا بخره هاااا. یعنی این بچه ها حیثیت آدم رو میبرن
چند وقت پیش کیان به من میگفت مامان وقتی من شیطونی میکنم و بابا منو دعوا میکنه شما هم بابا رو دعوا کن
نفسسسسس من شیطونکم
اینم یه نقاشی از پسرکم که موفق شد بالاخره یه آدم نقاشی کنه!
اینم از آقا کیان که تا نیمه شب به زور خودش رو بیدار نگه داشته برای تماشای کارتون!