شرح حال ما
سلاااااااااام
من اومدم
بعد از سه ماه از ساکن شدنمون در کیش و درست چند روز بعد از سه ساله شدن پسر طلا تصمیم گرفتم مشغول به کار بشم و پسری هم روانه ی مهد کودک شد.همیشه با خودم فکر میکردم اگه یه روز بخوام کیانم رو مهد بذارم اولین روزی که ازم جدا بشه چه حالی دارم؟حتما کلی گریه میکنم ولی خدارو شکر انقدر مشتاق مهد بود که خیلی راحت گذاشتمش و رفتم سر کار،ولی شب که کیان خوابید کلی گریه کردم که امروز بچه ام رو کم دیدم و از این لوس بازیای مادرانه اما از فرداش که میدیدم شبا زود بیهوش میشه و میخوابه کلی از اینکه گذاشتمش مهد خرسند میشدم
اسم مربیشون خاله سپیده اس که کیان اون اوایل بهش میگفت خاله سفیده.مربیشون رو دوست دارم چون واقعا مهربونه و از این بابت که بهش بد نمیگذره خیالم راحته.
از خودم بگم که حسابی سرم به کارم گرم شده و واقعا وقت کم میارم و از این بابت که وقت فکر کردن به تنهایی و غریبی تو جزیره رو ندارم خوشحالم
بریم سراغ حرفای خوشششمزه ی گل پسری تو این چند وقت:
نگهبان ساختمانمون ی آقای سبزه رو ی بار کیان جلوی خودش به من میگفت مامان چون این رفته تو آفتاب سیاه شده؟
توی کیش جایی که مجتمع مسکونی هست بوق زدن ممنوعه و همه جا تابلو بوق زدن ممنوع هست،حالا کیان هر وقت میریم بیرون تا تابلوش رو میبینه میگه مامان اینجا بوق زدن معمونه اگه یه وقت کسی بوق بزنه داد میزنه آقا بوق نزنننن معمونه
ی بار همینجوری زیر لب داشتم میگفتم خدایا شکرت،برگشته میگه مامان چرا داری نماز میخونی؟
به طبقه ی همکف میگه طبقه ی کفتر
چند روز پیش بهش گفتم بیا بریم دستشویی گفت نههه به قرآن جیش ندارم
چند وقت پیش رفته بودیم تو ی مغازه و چند تا پسر بیرون مغازه ایستاده بودن که مثل اینکه یکیشون یه خبطی میکنه و واسه کیان زبون در میاره کیانم برگشت به من گفت مامان مامان اون آقاهه واسه من زبون درآورد منم خندیدم و گفتم اشکال نداره،گفت من میخوام برم بهش بگم که زبون درازی کار بدیه گفتم باشه از مغازه رفت بیرون و با ی لحن طلبکارانه گفت آقاااا زبون درازی خیلی کار بدیه هاا اون بیچاره هم هی سرخ و سفید میشد و میخندید بیچاره رو رسوا کرد
از بس من در مورد دادگاه و طلاق و مسائل مربوط به کارم حرف میزنم واسه همسری تو خونه کیان اون دفعه اومده میگه مامان تو میخوای طلاق بگیری؟؟!!
تا نوشتاری دیگر بدرود