دلم برات تنگ شده جونم...
سلاااااام پسر مامان
خوبی عزیزم؟چه خبرا؟انشاالله که همه چی خوبه.نمیدونم چرا یه هو دلم برات تنگ شد گفتم بیام با پسرم یه کم حرف بزنم.
عزیز مامانی امروز 18 مهر ماه.انشاالله تا 3 هفته ی دیگه پسر خاله نغمه به دنیا میاد.یعنی 7آبان تاریخ زایمانش رو زدن ووووووووی چقدر هیجان انگیز!!!و 8آبان هم تولد بابا حمیده!!!
به خاطر همین من امروز با مامانم یعنی مامان جون شما قرار گذاشتم تا بابایی اداره هست ما بریم و من یه کادو واسه بابایی بخرم چون دیگه نه فرصت میکنم و نه تا چند هفته دیگه میتونم زیاد راه برم.بله گل پسر جونم برات بگه که تا رسیدیم مرکز شهر بابایی به گوشیم زنگ زد و گفت کجایی چرا تلفن خونه رو جواب نمیدی؟!
ای بابااااااااااا نمیشه یه کار یواشکی کرداااا
منم به بابایی گفتم با مامانم اومدیم بازار میوه بخریم بابایی که میدونست من تنبل تر از این حرفام که این همه راه برم گوجه خیار بخرم گفت وااااا منم گفتم والاااااا
البته پسرم یه وقت بد آموزی نداشته باشه هاااا به این حرکت میگن دروغ مصلحتی.شما هم فقط وقتی میتونی دروغ مصلحتی بگی که بخوای واسه روز پدر یا مادر یا تولدمون کادو بخری!
خلاصه با مامان جون رفتیم و اون چیزی رو که میخواستم خریدیم.اسمشو نمیگم چون ممکنه بابایی بیاد و بخونه و لو برم.واسه اینکه زیاد تابلو نشه گوجه خیارم خریدم.هر چند بابایی زرنگ تر از این حرفاست.خلاصه زودی برگشتم تا غذا درست کنم هر چی مامان جون گفت ناهار بیاین خونمون گفتم نه کار دارم و باید برم.اومدم خونه و یه قلیه ماهی خفن درست کردم الانم داره رو گاز قل میخوره.تا 10 دقیقه دیگه بابایی از سر کار میاد.
راستی پسرم الان هوا خیلی توپه یه بارون خیلی خوشگلی داره میااااد خیلی جات خالیه جوجه ی من تا بغلت کنم و اولین بارون رو نشونت بدم.البته غصه نخور تو آذر که شما به دنیا بیای هم بارون میاد به اندازه ی کافی ولی نمیدونم فرصت میکنم اون موقع هم مثل الان از پنجره بیرون رو نگاه کنم؟!اگه نشدم فدای سرت به جاش تو رو نگاه میکنم.
خب گل پسرم الان دیگه بابایی میاد.من باید برم خیلی مواظب خودت باش دوستت دارم بووووووووووس خداحافظ نخودیییییی