تولد آقای پدر
سلام به نفس مامان
خوبی نازنینم؟چطور مطوری؟گلکم 2 تا خبر دارم .یکی اینکه پسر خاله ی شما دیروز به دنیا اومد هورااااااااااا
و بعدی اینکه امروز تولد باباییه هااااااااااا.شما واسه تولد بابا چی کار کردی؟هیچی فقط شیطونی و اذیت تو دل مامانی!
حالا اول از دیروز تعریف میکنم بعد از تولد بابایی.
دیروز خاله نغمه صبح زود رفت بیمارستان واسه تشکیل پرونده.بعدش من ساعت 8 رفتم دنبال مامان جون و به خاله نغمه و خاله سمیرا و خاله منا پیوستیم.تقریبا ساعت 10 خاله نغمه رو بردن اتاق عمل.وای که چه لحظه ای بود اون موقعی که خاله نغمه رو دیگه تنهایی بردن و ما پشت در اتاق عمل وایساده بودیم دلم داشت میترکید. وقتی دیدم خواهرمو با سرمی که تو دستشه مظلومانه بردن و اون طرف در اتاق عمل چند تا مرد غریبه با لباسای سبز به نغمه چشم دوختن نمیدونم چرا، ولی خیلی ترسناک بود خلاصه که نیم ساعتی منتظر بودیم تا بالاخره نی نی کوجولوشونو آوردن. وااای که چقدر نازو معصوم بود. دانیال که تو آسمونا سیر میکرد و از خوشحالی نزدیک بود بال در بیاره، داداش کوچولوشو که اسمش بردیاست بوس کرد و کلی ذوق کرد
.نیم ساعت بعدشم خاله نغمه رو که آه و ناله میکرد آوردن ومنم خودمو یک ماه دیگه به جای خاله نغمه تصور میکردم و پاهام سست میشد.
خاله سمیرا گفت اگه به آب قند نیاز پیدا کردی بگوهااا
ولی خدا رو شکر نینی و مامان هر دو سالم بودن پسرم انشاالله روزی ما دو تاااااااااا.
امروزم خاله رو مرخص کردن و ظهرم همگی خونه ی خاله دعوت بودیم و سور دادن. بله این بود ماجرای پسر خاله جون شما.پسر نازم شما 3تا پسر خاله داری دانیال و بردیا پسرای خاله نغمه و پارسا پسر خاله سمیرا.
بردیا کوچولو تولدت مبااااااااااااااارک. بوس بوووووووووووووس به جمع خانواده خوش اومدی عزیز خاله
حالا بریم سراغ تولد بابایی!
من کلی واسه تولد بابایی نقشه ریخته بودم. ولی متاسفانه همگی نقش برآب شد.اولا که دیشب بابایی گیر داده بود که بگو واسه تولدم چی خریدی؟منم میگفتم فردا میفهمی ولی گوش نمیداد و باز هی میپرسید بگو بگو!خلاصه با اجازتون خودش رفتو هدیه هاشو که هنوز کادو نکرده بودم رو پیدا کرد!!!
منم جیغ زدم حمیییییییییییییید خیلی لوسی!
بابایی هم میخندید و میگفت بالاخره که باید بهم میدادی!آخه اینم حرفه؟! خلاصه این از کادوها که یه شب قبل لو رفت.بعدشم که آخر شب بابایی دندون دردش گل کرد و خیلی اذیتش کرد قرصم خورد ولی خوب نشد و نمیتونست بخوابه.خلاصه ساعت 2شب رفتیم بیمارستان و 2تا مسکن به بابایی زدن.بعد از یک ساعت تونست بخوابه ولی چه خوابی!دیگه نمیتونست بیدار شه و مسکن ها خیلی خواب آور بود و بابایی همش مثل آقاهای بد که خمارن چرت میزد و نتونست بره سر کار
.تا ظهر خوابید و به سختی رفتیم خونه ی خاله نغمه ناهار خوردیم و برگشتیم خونه دوباره لالا تاااااا الان که 9 شبه.خلاصه آقای پدر روز تولدش رو همش خواب بود و اصلا نشد واسه بابایی کاری بکنیم
ولی خدایی خیلی دلم سوخت که امسال نشد یه تولد خوب واسه حمید بگیریم.انشاالله سال دیگه با پسرمون جبران میکنیم.
حمید عزیزم تولدت مبارک.
الهی بمیرم که امروز حالت خوب نبود برات آرزوی سلامتی میکنم و انشاالله هر چی درد و غم داری بره واسه دشمنات.منو کیان خیلی دوستت داریم.
انشاالله صد ساله بشی بابایییییییییییییییییییییی
پسرم کمر مامان خیلی درد میکنه دیگه نمیتونم بیشتر از این بنویسم به خدا میسپارمت بوس بوس خداحافظ دوستت دارم
اینم عکس دانیال و بردیا
اینم عکس دانیال و پارسا در حال شیطونی کردن