کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

نی نی من و بابایی

ماجرای زایمان

1390/9/27 22:35
نویسنده : مینا
1,806 بازدید
اشتراک گذاری

سلاملبخند

بالاخره راحت شدم. بخیه هام رو کشیدم و بعد از 9ماه استرس یه نفس راحت کشیدم.

حالا ماجراهای این 15روز:

 شب قبل از زایمان یه کوچولو استرس داشتم و خوابم نمیبرد.حمید خواب بود و من فکرای جور واجور میکردم.به پسرم فکر میکردم و آینده ای که در انتظارشه و ...حمید هر از گاهی چشماشو باز میکرد و میگفت چرا بیداری بخواب عزیزم نترس چیزی نیست و دوباره خواب میرفت.نمیدونم چه ساعتی خواب رفتم ولی 5صبح بود که بیدار شدم.یه حال عجیبی داشتم واقعا قابل توصیف نیست.تا چند ساعت دیگه قرار بود من و حمید پدر و مادر بیشیم!

آقا جون پسرم(بابای حمید)هم در حال آماده شدن بود و مامان جون پسرم در حال دعا خوندن.خلاصه راهی بیمارستان شدیم و سر راه  رفتیم دنبال خاله سمیرای پسرم.ساعت 7 صبح اعلام حضور کردیم و بعد هم من رو بردن بخش زایمان.یکی از ماماها  برام لباس اتاق عمل آورد و منو به یه اتاق راهنمایی کرد اونجا یه خانومی مثل من داشت لباسش رو عوض میکرد.برای اینکه یه کم آرامش پیدا کنم از اون خانوم پرسیدم شما هم میخواین سزارین بشین؟اون خانوم گفت نه من عمل انتقال جنین دارم گفتم یعنی چی؟گفت میخوام بچه بکارم!!! از سئوالی که پرسیدم خجالت کشیدم و کلی خدا رو شکر کردم که من تونستم بچه دار بشم.

خلاصه کم کم منو واسه اتاق عمل  آماده کردن و حمید رو صدا کردن تا با هم خداحافظی کنیم.حمید و مامانم و منا و میترا و سمیرا منو تا پشت در اتاق عمل بدرقه کردن،حال عجیبی داشتم هم استرس داشتم هم خوشحال بودم که بچه دار میشم،حمید که  بیشتر از من  ترسیده بود میخواست مثلا به من روحیه بده و مدام میگفت نترسیا هیچی نیست اصلا چیزی نمیفهمی.منم لبخند تلخی میزدم و میگفتم باشه ولی تو دلم غوغایی بود.موقع رفتن بغض گلومو گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم دلم میخواست فرار کنم!ولی آخه کجا؟!بالاخره که این آقا کیان باید به دنیا میومد راهی جز رفتن نداشتم و رفتم...

اولین صدایی که بعد از به هوش اومدنم یادمه صدای مامانم بود که میگفت مینااااا مامان شدی مبارک باشه و این قشنگترین صدای دنیا بود چون واقعا آرامش بخش بود و دوباره از هوش رفتم و اولین تصویری رو که یادمه تصویر حمید بود که بالای سرم داشت گریه میکرد.چقدر دلم برای حمید تنگ شده بود...

بالاخره لحظه ی  دیدار با پسرم فرا رسید!سمیرا کیانم رو آورد کنار تخت ولی من هر چی سعی میکردم کیانم رو ببینم چشمام جایی رو نمیدید و تار میدیدم.شانس ما رو ببین چقدر منتظر همچین لحظه ای بودم ولی حالا تار میدیدم.بعد از چند ساعت که حالم بهتر شد و کاملا به هوش اومدم تونستم پسرم رو ببینم.مثل یه فرشته پاک و معصوم چقدر ناز و جیگر بود پسر من.ولی اصلا اون شکلی که من تصور میکردم نبود یه شکل خاص و متفاوت بود.قربون اون شکل متفاوتت بره مادر.

بله این گونه بود که ما نیز مادر شدیم!!!قلب

از بیمارستان که مرخص شدیم حالم خیلی خوب بود واصلا دردی نداشتم.گل پسرم رو بغل کردم و پله ها رو تند تند پایین اومدم و تو دلم میگفتم خدارو شکر تموم شد، بالاخره این کابوس زایمان تموم شد.زایمان که میگن همین بود؟این که چیزی نبود!خداحافظ بیمارستان لعنتی و...

اما خبر نداشتم که جریان از چه قراره.بعد از 2روز که اثر مسکن های قوی که به من زده بودن از بین رفت تازه درد بخیه هام شروع شد و تازه با معنی زایمان آشنا شدم! درد به معنای واقعی کلمه رو تجربه کردم.شب ها که نمیتونستم به پهلو بخوابم و باید رو به بالا میخوابیدم البته اگه میخوابیدم و وحشتناک ترین جای قضیه مال وقتی بود که سرفه میکردم واااااااای که بخیه هام از داخل آتیش میگرفت و به گریه میافتادم و دوباره گریه کردنم دردم رو بیشتر میکرد و حمید از خواب میپرید و به من دلداری میداد.

چند شب اول خیلی سخت گذشت چون نه میتونستم کیان رو بغل کنم نه درست بهش شیر بدم نه به مهمونام برسم و نه به زندگیم.

تو خونمون آشفته بازاری بود.مامان حمید که کارای خونه رو انجام میداد و غذا درست میکرد مامان خودم هم به کیان میرسید و راه میبردش و پوشکش رو عوض میکرد و لباس هاش رو میشست و...حمید هم دنبال شناسنامه و دفترچه بیمه و دارو و...بابای حمید هم که بنده خدا یه لحظه بیکار نبود خریدای خونه و کارای دیگه میکرد و نصفه شب ها هم که آقا کیان بیتابی میکرد از نیروهای کمکی(عمه هاجر وحوری)استفاده میشد.

خلاصه که 10تا آدم گرفتار این جغله شده بودیم و بازم نیرو کم داشتیم.

واقعا خیلی ها حسابی زحمت کشیدن و مارو شرمنده کردن.اول از همه خاله سمیرای پسرم.که شب اول تو بیمارستان تا صبح پلک نزد و یه لحظه پسرم رو تنها نذاشت حسابی از من و پسرم مواظبت کرد.بعد از بابای مهربون پسرم باید تشکر کنم که عاشقانه پدری میکنه و هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده.حمید هم شب تو بیمارستان پیش ما خوابید و هر چی گفتم تو برو خونه گفت نه دلم طاقت نمیاره میخوام پیشتون باشم.بعد مامان جونای پسرم که با دل و جون زحمت کشیدن و بی خوابی کشیدن.و بعد از آقا جونای پسرم و خاله ها و عمه های پسرم.امیدوارم تو شادیهاتون جبران کنیم.

حرف های گفتنی زیاده ولی در حال حاضر فرصت کمه.شاید باورتون نشه ولی  نوشتن این پست 5 روز طول کشید.

پسر نازنینم الان 15 روزش تموم شده و من لحظه شماری میکنم تا زودتر بزرگ بشه چون این آقا کیان خیلی کوچولو و ظریفه و منم نگرانم خب آخه مادرم دیگه!!! مژهنیشخند

    

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان محمد پارسا
28 آذر 90 18:35
سلام عزیزم مجددا بهت تبریک می گم گلم به منم دلداری بده من از حالا استرس دارم
محمد طاها
28 آذر 90 20:17
سلام تولد نی نیتون مبارک
عمه هاجر
30 آذر 90 10:39
ای خداااااااااااااااااااااااا دلم تنگ شده خیلیییییییییییییییییی..... فقط باید عکس و فیلمشو ببینیم
مامان سیمین
2 دی 90 3:14
انشاءالله به سلامتی برا منم دعا کن همین روزا نی نی م به دنیا میاد عزیزم