روزی که فهمیدم دارم مامان میشم...
سلام عزیز دل مامان.
این وبلاگ جاییه که میخوام خاطراتمو برات بنویسم؛ از اولین روزی که فهمیدم توی دل من به وجود اومدی تا زمانی که بزرگ بشی؛ ان شاء الله...
نهم فروردین ماه سال نود بود،روزی که فهمیدم مادر شدم!
مهمون داشتیم؛ پدر شوهر و مادر شوهر و خواهرای شوهرم از اصفهان اومده بودند خونمون. این اولین سال زتدگی مشترک من و بابایی بود. یک روز قبل از اینکه مهمون های عزیزمون برگردند، من وحمید، مهمونها را پیچوندیم و یواشکی رفتیم آزمایشگاه و من آزمایش بارداری دادم به کسی چیزی نگفته بودیم. خیلی استرس داشتم؛ هم دوست داشتم باردار باشم و هم نه. نگران بودم، چون اصلاً آمادگی نداشتم. ولی حمید خیلی دوست داشت زود بچه دار بشیم. چون عقیده داشت نباید فاصله سنی پدر و مادر با بچه زیاد باشه؛ هرچند که می گفت 27 سال فاصله هم زیاده. آزمایش دادم و رفتیم لب دریا و بستنی خوردیم تا جواب آزمایش آماده بشه. بالاخره جواب آماده شد. قلبم داشت از جا کنده می شد. یاد زمانی افتادم که توی بورد دانشگاه نمره های پایان ترمو می زدند و ما با دستپاچگی دنبال اسم و نمرمون می گشتیم!
مسوول آزمایشگاه منو صدا کرد و گفت: شما باردارید... نیش منو حمید باز شد نمیتونستیم نخندیم حمید با خنده گفت دستتون درد نکنه. (انگار که اونا تو مثبت بودن جواب آزمایش دست داشتند) اونم خندش گرفته بود.
وای! فقط خدا می دونه که چه حالی داشتیم! حمید تو پوست خودش نمی گنجید ( انگار بعد از بیست سال باردار شده بودم)همش می گفت و می خندید. منم لبخند می زدم، ولی ذهنم درگیر بود. وای خدایا چه جوری بزرگش کنیم؟ کلی هزینه زایمان و بیمارستان میشه! اصلاً الان می تونیم مسوولیت یه بچه را به عهده بگیریم؟
وااااای! تا چندوقت دیگه کارآموزی وکالتم شروع میشه و من باید با شکم گنده برم دادگستری و هزار تا فکر دیگه...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ ولی یه حس خوبی داشتم، یه حس عجیب
خلاصه! حمید یه جعبه شیرینی خرید و رفتیم خونه. همه با تعجب ما را نگاه کردند! مادر شوهرم پرسید این شیرینی مناسبتش چیه؟ منم که از خجالت قرمز شده بودم چیزی نمی گفتم و حمید هم بعد از اینکه کلی سرکارشون گذاشت گفت شما و بابا دارین نوه دار میشین و هاجر و حوری هم عمه!
همه هاج و واج مونده بودند و ما را با تعجب نگاه می کردند! مادر شوهرم به من نگاه کرد و گفت راست میگه؟ منم به علامت تایید سری تکون دادم و همه خلاصه شروع کردند به تبریک گفتن! همه خوشحال بودن و متعجب!
چون ما تازه فقط 4ماه بود که ازدواج کرده بودیم و کسی فکر نمی کرد به این زودی مامان و بابا بشیم!
خانواده خودم هم که حسابی جا خورده بودند کلی خوشحال شدند و قربون صدقم رفتند
فردای اون روز که مهمونامون رفتند، وقتی تنها شدیم، تازه فهمیدم که وای! چی شده!
یعنی واقعاً دارم مامان میشم؟! حمید بابا میشه؟! خواست خدا بوده؛ وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خوندم و خدا را از ته دل شکر کردم. به خاطر این نعمت بزرگی که به ما داده! نعمتی که متاسفانه بعضیها از اون بی نصیب میشن! ولی ما داریم پدر و مادر میشیم!
خدایا صدهزار مرتبه شکرت...