کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

نی نی من و بابایی

من اینجا بس دلم تنگ است...

1391/7/22 15:03
نویسنده : مینا
449 بازدید
اشتراک گذاری

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است!

 

هنوز باورم نمیشه که اومدم اصفهان واسه زندگی!صبح ها که از خواب بیدار میشم تا چند ثانیه گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم و بعد با صدای گنجشها به خودم میام و یادم میافته که کجام.

خونه ای که توش زندگی میکنیم دلباز و خوبه،هوا خیلی عالیه،کوچه ی قشنگی داریم سرسبز و آرومه همه چی خوبه ولی هیچ کدوم از اینها خانواده ی من نمیشن!!!

اصلا حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کاری رو ندارم.تازه امروز بعد از  چند وقت یه کم روحیه ام بهتر بود شده بود و صبح با انرزی بیدار شدم و گفتم تا کیان خوابه غذا درست کنم و کارامو انجام بدم که این همسایه ی پایینی با این مهمون بازیاش دوباره بهم ضد حال زدناراحتصدای خنده هاشون، صدای بازی بچه ها تو خونمون پیچیده بود و منو یاد خانواده ی شلوغ خودمون انداخت که وقتی دور هم جمع میشدیم این چهارتا نوه خونه رو میترکوندن و کلی حال میکردیم.ولی حالا من ازشون دور شدم و کیان دیگه هم بازی نداره.کیانم وقتی از خواب بیدار شد متوجه ی صدای بچه ها شده بود هی به در نگاه میکرد و لبخند میزد.منم بغلش کردم و در خونه رو باز کردم تا صدای بازی بچه هارو که تو راه پله ها بودند بشنویم.کیان هم کلی خوشحال شده بود و هی از خودش صدا در میاورد و میخواست اینجوری ابراز وجود کنه و تو بازی هاشون شریک باشه.بعد از یکی دو دقیقه اومدم تو خونه و در رو بستم واااای که کیان چی کار کردآخ

خلاصه با یه مصیبتی ساکتش کردم.مهمون های محترم همسایه بعد از ناهارشون بزن و برقص راه انداختن و با جیغ و دادشون کلی همسایه آزاری کردنعصبانیمراسم همسایه آزاری تا عصر طول کشید و کم کم رفتنزبان

عصری هم من با کیان رفتم سر کوچه یه چیزی بخرم وقتی برگشتیم چشم آقا کیان خورد به بچه ها ی اون مهمون های سیریشی که هنوز نرفته بودن و دیگه به هیچ عنوان رضایت نمیداد بریم خونه و میخواست از تو بغل من خودشو پرت کنه پایین!چون کفش نداشت گفتم برم کفشاشو بکنم پاش بعد بیارمش ولی مگه این چیزا حالیش میشد و گریه میکرد.مجبور شدم به یکی از اون بچه ها بگم تو هم با ما بیا تا کیان گریه نکنه.اونم گفت باشه و اومد.رفتیم تو خونه و اون بچه هم اومد تو خونه ،کیان ساکت شد و با هم مشغول بازی شدن منم با خودم گفتم اینجا بازی کنن بهتره تا توی پارکینگ،رفتم لباس هامو عوض کنم که دیدم در میزنن و اون دختر بچه رفت در رو باز کرد گفت بیاین تو و پنج عدد بچه ی دیگه که دوتاشون دوقلو بودن اومدن توتعجب و هر کسی یه طرف مشغول شد یکی سوار ماشین کیان شد و یکی رفت تو اتاق خواب و واسه خودش اسباب بازی پیدا کرد و یکی میگفت خاله CD کارتون ندارین؟خنثی

یکیشون یه خرگوش اسباب بازی رو برداشته بود و آروم باش حرف میزد و بهش میگفت عزیزم من فردا مشق دارم نمیتونم باهات بازی کنم خندهاون دوقلو ها هم سر ماشین کنترلی کیان دعواشون شده بود و ینی یه وضیااااااااااااااآخ ولی کیان وسط این همه بچه کیف میکرد و از خوشحالی نمیدونست چی کار کنه.الهی قربونت برم که مثل نخود وسطشون راه میرفتی و ذوق میکردی.نشسته بودم رو مبل و تماشاشون میکردم که دیدم یکی از اون دختر بچه های دوقلو با اون لهجه ی غلیظ بامزه ی اصفهانیش اومدم پیشم و گفت خاله پس چرا کیان عینکشو نیمیزند؟نگاه به دستش کردم دیدم عینک عروسک بچگی های من تو دستشه و میخواد به زور بذاره رو چشمای کیانمنتظرقهقههگفتم خاله جون این عینک عروسکه نه کیان!وای که چقدر از دستشون خندیدم.یه چیزی که برام جالب بود این بود که تو اون نیم ساعتی که خونه ی ما بودن هیچ کس واسه این بچه ها نگران نشد که کجان و چرا صداشون نمیاد چه مادرهای بی خیالی پیدا میشهمتفکر

خلاصه هر چی که از صبح دلم گرفته بود و دلتنگ بودم شب با کارای این بچه ها کلی خندیدم و روحیه ام باز شدلبخند

 الان هم باید حاضر شم که شام بریم خونه ی مامان جون بابایی

عکس هم فعلا ندارییییییییییییییییییییییم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

soheila
18 مهر 91 22:21
akhey ghorbunet beram azizam.nabinam ghose bekhori golam.ishallah hafte dige miyae inja pishe khonevadat


فدات شم دوست خوبم
الهه مامان روشا جون
19 مهر 91 2:14
سلام مینا جونم.پس به سلامتی نقل مکان کردید.مبارک باشه شهر جدید خونه ی جدید. ایشالا عادت میکنی. کیان جونم رو ببوس هزار تا.
الهه مامان رادین
19 مهر 91 7:54
مینا جون منم دلم گرفت از اول نوشته هاااااات.دوری سخته واقعاااا..میدونم سخته ولی خوب حتما ارزشش رو داره و ان شا الله زود به زود خانواده عزیزت رو ببینی
الهه مامان رادین
19 مهر 91 7:56
فدای کیان کوچولو با کیف کردناش و بازم خداروشکر همین فرشته کوچولو هست که با وجود نازنینش و بهونه هاش دل مامانشو شااااد کنه
مامان امیرناز
19 مهر 91 10:48
سلام فرشته روزت مبارک مامانی ایشالا هر جا هستی دلت خوش باشد
مامان آرتین
19 مهر 91 12:56
الهییییییییدوست خوبم واقعا دلم گرفت خداروشکر که اون بچه ها تونستن شادتون کنن بوووووووووس
مونا مامان امیرسام
20 مهر 91 15:46
عزیزم انشاالله به زودی عادت کنید.بووس برای کیان جون
سحرمامان محمدطاها
22 مهر 91 11:35
سلام همکلاسی خوبی به سلامتی رفتین اصفهان خوش بگذره انشالا هرکجاهستی درکنارخانواده شادوخوشحال باشی ودلت تنگ نباشه کیان به جام ببوس اخه خیلی جیگره خوردنش میاد
زهرا _ مامان مریم گلی
22 مهر 91 13:49
وای خدای من مینااااا حون!چقددددر آپیدی و من بی خبر.....کاش وقتی آپ میکنی بهم یه خبری بدی گلمممم....اولندش راه افتادنش مبارکککک....دوندش دندون دراوردنش بعد کلی خواب دندون دیدن مامانش مبارککک سومندش اش دندونیت دلم و اب انداخت!چهارمندش....حال و روز روحیت درست عین خودمه....هی خوب میشم...یادم میره غم غربت...هی یه هو با کوچیکترین چیزی یادشون میفتم.... میدونی چیه؟همه بهم میگن دیووونه!رفتی اونور!برو حال کن واسه خودت!اینجا قشنگه....میدونم...خیلی جالب و قشنگگگ....ولی دیدن این قشنگیها وقتی خانودت باهات نیستن وقتی مردمش باهات همزبون نیستن هیچچچ سودی نداره!
بابای کیان
22 مهر 91 15:09
عزیزم سازت کوک نیست. وگرنه اصفهان و ساز بد آهنگ
مامان آریا
28 مهر 91 11:21
واااای خدا رو شکر که به سلامتی جا به جا شدین ... خاطره ی جالبی بود برای روزای اول...الهی قربون کیان خاله که اینقدر بچه هارو دوست داره