من اینجا بس دلم تنگ است...
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است!
هنوز باورم نمیشه که اومدم اصفهان واسه زندگی!صبح ها که از خواب بیدار میشم تا چند ثانیه گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم و بعد با صدای گنجشها به خودم میام و یادم میافته که کجام.
خونه ای که توش زندگی میکنیم دلباز و خوبه،هوا خیلی عالیه،کوچه ی قشنگی داریم سرسبز و آرومه همه چی خوبه ولی هیچ کدوم از اینها خانواده ی من نمیشن!!!
اصلا حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کاری رو ندارم.تازه امروز بعد از چند وقت یه کم روحیه ام بهتر بود شده بود و صبح با انرزی بیدار شدم و گفتم تا کیان خوابه غذا درست کنم و کارامو انجام بدم که این همسایه ی پایینی با این مهمون بازیاش دوباره بهم ضد حال زدصدای خنده هاشون، صدای بازی بچه ها تو خونمون پیچیده بود و منو یاد خانواده ی شلوغ خودمون انداخت که وقتی دور هم جمع میشدیم این چهارتا نوه خونه رو میترکوندن و کلی حال میکردیم.ولی حالا من ازشون دور شدم و کیان دیگه هم بازی نداره.کیانم وقتی از خواب بیدار شد متوجه ی صدای بچه ها شده بود هی به در نگاه میکرد و لبخند میزد.منم بغلش کردم و در خونه رو باز کردم تا صدای بازی بچه هارو که تو راه پله ها بودند بشنویم.کیان هم کلی خوشحال شده بود و هی از خودش صدا در میاورد و میخواست اینجوری ابراز وجود کنه و تو بازی هاشون شریک باشه.بعد از یکی دو دقیقه اومدم تو خونه و در رو بستم واااای که کیان چی کار کرد
خلاصه با یه مصیبتی ساکتش کردم.مهمون های محترم همسایه بعد از ناهارشون بزن و برقص راه انداختن و با جیغ و دادشون کلی همسایه آزاری کردنمراسم همسایه آزاری تا عصر طول کشید و کم کم رفتن
عصری هم من با کیان رفتم سر کوچه یه چیزی بخرم وقتی برگشتیم چشم آقا کیان خورد به بچه ها ی اون مهمون های سیریشی که هنوز نرفته بودن و دیگه به هیچ عنوان رضایت نمیداد بریم خونه و میخواست از تو بغل من خودشو پرت کنه پایین!چون کفش نداشت گفتم برم کفشاشو بکنم پاش بعد بیارمش ولی مگه این چیزا حالیش میشد و گریه میکرد.مجبور شدم به یکی از اون بچه ها بگم تو هم با ما بیا تا کیان گریه نکنه.اونم گفت باشه و اومد.رفتیم تو خونه و اون بچه هم اومد تو خونه ،کیان ساکت شد و با هم مشغول بازی شدن منم با خودم گفتم اینجا بازی کنن بهتره تا توی پارکینگ،رفتم لباس هامو عوض کنم که دیدم در میزنن و اون دختر بچه رفت در رو باز کرد گفت بیاین تو و پنج عدد بچه ی دیگه که دوتاشون دوقلو بودن اومدن تو و هر کسی یه طرف مشغول شد یکی سوار ماشین کیان شد و یکی رفت تو اتاق خواب و واسه خودش اسباب بازی پیدا کرد و یکی میگفت خاله CD کارتون ندارین؟
یکیشون یه خرگوش اسباب بازی رو برداشته بود و آروم باش حرف میزد و بهش میگفت عزیزم من فردا مشق دارم نمیتونم باهات بازی کنم اون دوقلو ها هم سر ماشین کنترلی کیان دعواشون شده بود و ینی یه وضیاااااااااااااا ولی کیان وسط این همه بچه کیف میکرد و از خوشحالی نمیدونست چی کار کنه.الهی قربونت برم که مثل نخود وسطشون راه میرفتی و ذوق میکردی.نشسته بودم رو مبل و تماشاشون میکردم که دیدم یکی از اون دختر بچه های دوقلو با اون لهجه ی غلیظ بامزه ی اصفهانیش اومدم پیشم و گفت خاله پس چرا کیان عینکشو نیمیزند؟نگاه به دستش کردم دیدم عینک عروسک بچگی های من تو دستشه و میخواد به زور بذاره رو چشمای کیانگفتم خاله جون این عینک عروسکه نه کیان!وای که چقدر از دستشون خندیدم.یه چیزی که برام جالب بود این بود که تو اون نیم ساعتی که خونه ی ما بودن هیچ کس واسه این بچه ها نگران نشد که کجان و چرا صداشون نمیاد چه مادرهای بی خیالی پیدا میشه
خلاصه هر چی که از صبح دلم گرفته بود و دلتنگ بودم شب با کارای این بچه ها کلی خندیدم و روحیه ام باز شد
الان هم باید حاضر شم که شام بریم خونه ی مامان جون بابایی
عکس هم فعلا ندارییییییییییییییییییییییم