سفر غیر منتظره
تو پست قبلی قرار بود از فیلم های جدید آقا کیان بگم.جونم واستون بگه که قبلا موقع درست کردن غذا پسر جانمان هم فکر درست کردن غذا به سرش میزد و نمیذاشت من کارمو انجام بدم،منم یه قابلمه و مقداری ماکارانی و یا هر چیزی که در دسترس بود براش میریختم تو قابلمه و یه ملاقه میدادم دستش اونم یه نیم ساعتی سرش گرم میشد ولی بعد از یه مدت دیگه نمیشد اینجوری گولش زد و میخواست دقیقا عین کارای منو تکرار کنه.خودش میرفت یه قاشق بر میداشت و دستاشو به طرف من دراز میکرد که بغلش کنم و غذای رو گاز رو هم بزنه.اگه بغلش نمیکردم کلی گریه میکرد و اشک میریخت.انقدررررر گریه میکرد که دلم میسوخت و میبردمش بالای سر غذا تا هم بزنه یکی دوباری هم دستش خورد به ظرف غذا و سوخت ولی بازم بیخیال نمیشد!عااااشق حرارت گاز و قل خوردن غذا و هم زدن و اصن یه وضیییی
یه موقع هایی مجبور بودم در حالی که کیان پیروزمندانه تو بغلم از قلیدن غذاهای رو گاز لذت میبرد با اون یکی دست برنج رو آبکش کنم!!!یعنی دیگه واقعا کلافه شده بودم
هررر روز همین اوضاع بود تا اینکه همسر جونم بدون اطلاع من برامون بلیط هواپیما به مقصد بندر گرفت و ما رو از این مخمصه به طور موقت نجات داد
بلههه من هم بدون اطلاع خانواده ی عزیزم (البته به غیر از خاله سمیرا) طی یک عملیات ضربتی در حال خورد شام پنج شنبه شب همه رو غافلگیر کردم!یعنی همه این شکلی شدنااااا
از اون جایی که میگن هر جا بری آسمون یه رنگه کیان خانمون اونجا هم یه حالی هم به من و هم به بقیه داد.بازم نق و نق!!! چاشنی مسافرت هم که مثل همیشه باید باشه(سرماخوردگی)
به اصرار دانیال خاله یه شب رفتیم خونه ی خاله نغمه خوابیدیم و به اصرار پارسای خاله هم یه شب خونه ی خاله سمیرا.ولی چه خوابیدنی!!!کیان خان ما جیغ جیغو اونم با ولوم بسسسیار بالا(به نحوی که میشه لوزه ی مبارک رو مشاهده کرد)بردیا عسلی و پرهام کوچولو هم همش این شکلیالهی بمیرم که انقدر پسری، پسرخاله هاشو اذیت کرد.یعنی تمام مدتی که خونه ی خواهرای عزیزم بودم باید شاهد گریه های بچه هاشون میبودم
اوضاع ما :کیان پرهام و بردیا خاله سمیرا و نغمه به ظاهرو در باطنو من
یه روز هم با کیان جونم رفتم خونه ی دوست گلم سهیلا جون که خیلی وقت بود ندیده بودمش.تا وارد خونه ی دوستم شدم در ابتدای امر یک مختصر تغییر دکوراسیونی در جهت در امان ماندن وسیله های شکستنی دادم و بعد نشستم.خداییش اونجا دیگه خیلی شیطونی نکردی، فقط اخراش دیگه رفته بودی سراغ تی وی و هی روشن خاموشش میکردی و دستگاه فاکسشون رو دستکاری میکردی و دیگه سهیلا جون داشت اینجوری میشد که گفت مینا دیگه فکر کنم خیلی حوصله اش سر رفته یعنی که آرههههه... سهیلااااااااا الان اینو میخونی به من فحش میدیییی
بله خلاصه یه هفته ای رو اینگونه سپری کردیم و چون دلتنگ همسر جانمان شده بودیم برگشتیم.تو هواپیما هم خدارو شکر همون اول خواب رفت و واسه اولین بار تونستم شامم رو با آرامش تو هواپیما بخورمو البته بعد از شام خواستم آبمیوه بخورم که، از اونجایی که بخت با کیان یار بود یه کوچولو آبمیوه ریخت رو دستش و بیدار شد!
از وقتی هم برگشتم روندم رو تغییر دادم صبح ها ساعت 8 از خواب نازنین و دوست داشتنیم بیدار میشم و غذا رو میپزم و بعد هم قابلمه ها رو قایم میکنم وقتی کیان بیدار میشه با گاز خالی مواجه میشه
کلی هم واسه خودم وقت آزاد دارم بلههه به افتخار مامان سحر خیز بزن کف قشنگ رو
اینجا هم داریم با پسری میریم پارک
توپ هارو پرت میکنه بیرون و بعد هم نگاه میکنه ببینه سرانجامشون چی میشه