یاد باد،آن روزگاران یاد باد...
یه موقع هایی آدم دلش میخواد واسه خودش باشه.بره تو لاک خودشو کسی بهش کاری نداشته باشه ،نیاز به آرامش داره ولی خب با وجود داشتن یه فینگیلی همچین چیزی محاله!!!
نمیدونم چرا یاد دوران مجردیم افتادم...
یاد اون روزایی بخیر که بی دغدغه و بی مسئولیت میخوابیدم و هیچ صدایی منو بیدار نمیکرد ولی الان با یه إه با استرس میپرم بالا!!!یادش بخیر هر موقع از روز یا شب که خوابم میگرفت و چشمام خیلی سنگین میشد میرفتم رااااحت میخوابیدم ولی حالا چی؟اگه من بخوابم پس کیان چی؟؟؟باید صبر کنم تا جوجم بخوابه و بعد زد حالش هم اینه که وقتی خوابم میاد باید شیشه ها و فلاکس آب و شیر خشک و وخلاصه سیستمی آماده کنیمکه دیگه خواب از سرم پریده!!!
یادش بخیر تو خونه ی پدری که کار نمیکردیم.اگه یه ظرفی (اونم قابلمه هارو که فاکتور میگرفتیم )میشستیم و چقدر به زرنگ بودنمون میبالیدیم و تا کلی وقت ول میچرخیدیم.ولی حالا چی تند تند ظرف میشورم و وسطاشم کیان رو بغل میکنم و یه چیزی میدم دستش تا سرش گرم بشه و دوباره ظرففففف
وای حمام رفتنم چه ملوس بود.وقتی میرفتم حمام تازه اونم چی خیییییلی طول میکشید نیم ساعت،وقتی میومدم بیرون تا یه یک ساعتی دراز میکشیدم و حال راه رفتن نداشتم(وای نگین چه تنبل بوده ها!رگ شیرازی بودن هم در این امر دخیل بوده)ولی حالا میخوام برم حمام کلی به همسری سفارش پسری رو میکنم که مواظبش باش و چشم ازش بر ندار.میرم و هی چند دقیقه یه بار مجبورم درو باز کنم ببینم اوضاع در چه حاله.اگه از گریه غش کرده میگم حمیییییییییییید چشه؟؟؟اگه هم صداش نمیاد میگم حمیییییییییید کیان داره چی کار میکنه که صداش نمیاد؟؟؟خلاصه انقدر درو باز میکنم تا آخرش پسری میفهمه من کجام و میاد در حمام و انقدر اشک میریزه که مجبور میشم بیارمش تو و یه یک ساعتی بشینم نگاش کنم تا وقتی خسته بشه و رضایت بده بریم بیرون
تازه بیرون اومدنمون که واسه خودش فیلمیه.مثل ماهی تو دستم لیز میخوره که فرار کنه تا لباس نکنم تنش انقدرررر حرص میــــــــــــــــــــــــــــده !تازه وقتی لباسامون رو پوشیدیم کیان اینجوریه(چون گرسنه شده)و من اینجوریحالا بدو واسه آقا غذا بیار.دهن مبارک همینجوری بااااااااااااااز تا غذا بیارم و یه کم بخوره و یک بریزه و دوباره باید لباساشو عوض کنم
وای ننه بیرون رفتنمون چه جوریا بود!وقتی میرفتم بازار یا دانشگاه و برمیگشتم بی اعصااااااااب خسته و هلاک فقط یه چیزی میخوردم واستراحت میکردم ولی حالا چون به دلیل پاره ای از مسائل خودم بعضی خرید ها رو انجام میدم بدو بدو میرم خرید و همش فکرم پیش کیانه که الان ناآرومی میکنه و سریع برمیگردم و وقتی برمیگردم تند تند خریدهارو میذارم سر جاشو میوه هارو بشور و خلاصه اکتیـــــــــــــــــــو
اون پاره ای از مسائل رو هم برای کسانی که ذهنشون الان درگیره میگم.به همسری لیست خرید میدم و میگم زودی بیا الان میخوامااااا میگه باش!!!بعد از دو ساعت برمیگرده خونه!
من: حمید چرا انقدر دیر کردی؟
حمید: وای مینا بگو کیو دیدم؟
من: کیو دیدی؟
حمید: آقای X همسایه ی قدیمیه خانوم جونم،انقدر پیـــــــــــر شده بود(مامان بزرگ خدا بیامرزشون رو عرض میکنن)
خب علت تاخیر معلوم شد.حالا میرم سراغ خریدها که دود از کله ام بلند میشه!خمیر دندان چنــــــــــــــــــــــــــد؟؟؟20 هزار تومان؟؟؟من: چرا انقدر گرون حمید؟ حمید: جدی میگی؟من متوجه قیمتش نشدم بیخیال حالا، بزن به دندون حالشو ببر
اوووووه پیازارو باش اندازه ی کله ی کیان!آخه زبونم مو در آورد انقدر گفتم پیاز ریز بخر این پیازهای درشت به کارم نمیاااااااااااااااااااااااااااااد
باقی خرید هم دیگه خودتون تصور کنید...
وااااای یادش بخیر ساعت ها با خواهری ها مینشستیم فرار از زندان و لاست رو میدیدیم چقدر کیف داشت ولی حالا فقط یه حریم سلطان رو دست و پا شکسته دنبال میکنم اونم چه جوری!لحظه ی حساس فیلم یهو آقا کیان روم به دیوار گلاب به روتون چیز میکنه تا برم راست و ریسش کنم و بیام میبینی خرم دو تا شکم زاییده
واقعا یاد باد آن روزگاران یــــــــــــــــــــــــــــــــــاد باد
پ.ن من این روز هامو با همه ی سختی هاش دوست دارم و با یه دنیا عوض نمیکنم و همون یه لحظه ای که با دستای کوچولوت به من تکیه میدی انگار دنیا رو به من دادی نفس من.از این که تکیه گاه تو هستم به خودم میبالم