کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

نی نی من و بابایی

یاد باد،آن روزگاران یاد باد...

1392/3/17 20:25
نویسنده : مینا
773 بازدید
اشتراک گذاری

یه موقع هایی آدم دلش میخواد واسه خودش باشه.بره تو لاک خودشو کسی بهش کاری نداشته باشه ،نیاز به آرامش داره ولی خب با وجود داشتن یه فینگیلی همچین چیزی محاله!!!

نمیدونم چرا یاد دوران مجردیم افتادم...

یاد اون روزایی بخیر که بی دغدغه و بی مسئولیت میخوابیدم و هیچ صدایی منو بیدار نمیکرد ولی الان با یه إه با استرس میپرم بالا!!!یادش بخیر هر موقع از روز یا شب که خوابم میگرفت و چشمام خیلی سنگین میشد میرفتم رااااحت میخوابیدم ولی حالا چی؟اگه من بخوابم پس کیان چی؟؟؟باید صبر کنم تا جوجم بخوابه و بعد زد حالش هم اینه که وقتی خوابم میاد باید شیشه ها و فلاکس آب و شیر خشک و وخلاصه سیستمی آماده کنیمهیپنوتیزمکه دیگه خواب از سرم پریده!!!

یادش بخیر تو خونه ی پدری که کار نمیکردیم.اگه یه ظرفی (اونم قابلمه هارو که فاکتور میگرفتیم )میشستیم و چقدر به زرنگ بودنمون میبالیدیم و تا کلی وقت ول میچرخیدیم.ولی حالا چی تند تند ظرف میشورم و وسطاشم کیان رو بغل میکنم و یه چیزی میدم دستش تا سرش گرم بشه و دوباره ظرففففف

وای حمام رفتنم چه ملوس بود.وقتی میرفتم حمام تازه اونم چی خیییییلی طول میکشید نیم ساعت،وقتی میومدم بیرون تا یه یک ساعتی دراز میکشیدم و حال راه رفتن نداشتم(وای نگین چه تنبل بوده ها!رگ شیرازی بودن هم در این امر دخیل بوده)نیشخندولی حالا میخوام برم حمام کلی به همسری سفارش پسری رو میکنم که مواظبش باش و چشم ازش بر ندار.میرم و هی چند دقیقه یه بار مجبورم درو باز کنم ببینم اوضاع در چه حاله.اگه از گریه غش کرده میگم حمیییییییییییید چشه؟؟؟اگه هم صداش نمیاد میگم حمیییییییییید کیان داره چی کار میکنه که صداش نمیاد؟؟؟خلاصه انقدر درو باز میکنم تا آخرش پسری میفهمه من کجام و میاد در حمام و انقدر اشک میریزه که مجبور میشم بیارمش تو و یه یک ساعتی بشینم نگاش کنم تا وقتی خسته بشه و رضایت بده بریم بیرونمنتظر

تازه بیرون اومدنمون که واسه خودش فیلمیه.مثل ماهی تو دستم لیز میخوره که فرار کنه تا لباس نکنم تنش انقدرررر حرص میــــــــــــــــــــــــــــده !تازه وقتی لباسامون رو پوشیدیم کیان اینجوریهگریه(چون گرسنه شده)و من اینجوریکلافهحالا بدو واسه آقا غذا بیار.دهن مبارک همینجوری بااااااااااااااز تا غذا بیارم و یه کم بخوره و یک بریزه و دوباره باید لباساشو عوض کنمخنثی

وای ننه بیرون رفتنمون چه جوریا بود!وقتی میرفتم بازار یا دانشگاه و برمیگشتم بی اعصااااااااب خسته و هلاک فقط یه چیزی میخوردم واستراحت میکردم ولی حالا چون به دلیل پاره ای از مسائل خودم بعضی خرید ها رو انجام میدم بدو بدو میرم خرید و همش فکرم پیش کیانه که الان ناآرومی میکنه و سریع برمیگردم و وقتی برمیگردم تند تند خریدهارو میذارم سر جاشو میوه هارو بشور و خلاصه اکتیـــــــــــــــــــو

اون پاره ای از مسائل رو هم برای کسانی که ذهنشون الان درگیره میگم.به همسری لیست خرید میدم و میگم زودی بیا الان میخوامااااا میگه باش!!!بعد از دو ساعت برمیگرده خونه!

من: حمید چرا انقدر دیر کردی؟

حمید: وای مینا بگو کیو دیدم؟

من: کیو دیدی؟

حمید: آقای X همسایه ی قدیمیه خانوم جونم،انقدر پیـــــــــــر شده بود(مامان بزرگ خدا بیامرزشون رو عرض میکنن)منتظر

خب علت تاخیر معلوم شد.حالا میرم سراغ خریدها که دود از کله ام بلند میشه!خمیر دندان چنــــــــــــــــــــــــــد؟؟؟20 هزار تومان؟؟؟من: چرا انقدر گرون حمید؟ حمید: جدی میگی؟من متوجه قیمتش نشدم بیخیال حالا، بزن به دندون حالشو ببرقهر

اوووووه پیازارو باش اندازه ی کله ی کیان!آخه زبونم مو در آورد انقدر گفتم پیاز ریز بخر این پیازهای درشت به کارم نمیااااااااااااااااااااااااااااادکلافه

باقی خرید هم دیگه خودتون تصور کنید...

وااااای یادش بخیر ساعت ها با خواهری ها مینشستیم فرار از زندان و لاست رو میدیدیم چقدر کیف داشت خوشمزهولی حالا فقط یه حریم سلطان رو دست و پا شکسته دنبال میکنم اونم چه جوری!لحظه ی حساس فیلم یهو آقا کیان روم به دیوار گلاب به روتون چیز میکنه تا برم راست و ریسش کنم و بیام میبینی خرم دو تا شکم زاییدهخنده

 

واقعا یاد باد آن روزگاران یــــــــــــــــــــــــــــــــــاد بادخیال باطل

 

پ.ن من این روز هامو با همه ی سختی هاش دوست دارم و با یه دنیا عوض نمیکنم و همون یه لحظه ای که با دستای کوچولوت به من تکیه میدی انگار دنیا رو به من دادی نفس من.از این که تکیه گاه تو هستم به خودم میبالم بغلماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

✿✿الهه مامان روشا جون ✿✿
18 خرداد 92 1:48
واقعا یاد یاد آن روزگاران.
تا آخر نوشته هاتو خوندم و هی گفتم رست میگه.عین من.کلی هم خندیدم.ولی خدا کنه همیشه تنمون سالم باشه و بچه هامون سلامت باشن بتونیم درخدمتشون باشیم و به قول معروف بهشون سرویس بدیم.
راستی رمزو واست تلگراف کردم ایشالا ایندفعه اومده باشه.
ببوس کیان جونمو


مرسی گلم
ღ مونا مامان امیرسام ღ
18 خرداد 92 1:54
اااااااااااااای جانم .من که عاشق این اقا کیان شیطون بلای شما شدم
وقتی میام بلاگت انگار 6 ماه پیش امیرسام رو دارم میخوونم
قبول دارم سخته اما شیرین
باز هم و بازهم همین جا قول میدم که تا 6 ماه دیگه کلی از مسائلتون حل میشه و اوضاع خیلی بهتر ازاینی که هست میشه.
دررابطه با خرید کردن اقایون هم هیچ حرفی ندارم. فکر کنم همه جایی باشه
تمام این حرفها هم از خستگیه دوست جون.
منم چند وقت پیش یاد اون موقعها افتاده بودم.واقعا روزهای تکرار نشدنی هستند.



اوهوم
ღ مونا مامان امیرسام ღ
18 خرداد 92 1:59
مینا جون دررابطه با ارایشگاه من از قبل از عید که برای اولین بار امیرسام رو بردم ارایشگاه تا الان 3 دفعه شده.
مسلما هر بار از دفعه قبل بهتر کنار اومده.
دفعه اول چون موهاش بلند بود و خیلی نامرتب ی 25 دقیقه ای طول کشید
فقط اینکه حتما ببرش مخصوص کودک .اونها کارشون با بچه هاس و خیلی حوصله دارند.امیرسام بار اول عین 25 دقیقه رو جیـــــــــــــغ کشید اما بنده خدا کارش رو میکرد و اصلا ناراحت نشد.بعد هم ما با موبایل سرگرمش میکردیم.من یه 100 باری زنگ زدم رو گوشیه بابای امیرسام تا امیرسام ج بده و سرگرم باشه
در اخر هم برات ارزوی موفقیت میکنم

آره مونا جون منم آرایشگاه کودک بردمش ولی نمیدونی چی کار کرددددد!!!آخه باباش خیلی کم تحمله باید بدون باباش ببرمش!
زهرا(✿◠‿◠)
18 خرداد 92 5:44

از دست تو مینا...

راس می گی....جریانات همین طوریاست...
جریان حموم رفتنت که عین خودمه!!!
مردم از خنده دختـــــــر!!!!


مامان آرتین (الهه)
18 خرداد 92 15:07
سلام مینا جون. من ترسیدم و آپ کردم رگل نوشتی هاااااااا شرایط ما مادرا همه مثل همه ولی با یه لبخندشون همه خستگی از تنمون بیرون میره
خوب انگار همه آقایون مثل شوهر من خرید میکنن


همسر شما هم آره؟؟؟
صوفیا مامان سامیار
18 خرداد 92 19:18
مینا باورت نمیشه همش مو به مو درست بود عین من به خصوص خریدایه اقایه خونه!!!فقط دوتا تفاوت داشت 1.شوهره بنده عمرا که مسئولیت سامیارو قبولو کنه که منه بیچاره برم حموم !!!2 سامیار هیچ وقت هوس غذا خوردن نمیکنه!!!


ای جااااااااااان بهشت زیر پاته دوست خوبم
زهرا _ مامان مریم گلی
19 خرداد 92 13:43
وای خدا مینا از دست تو با این خوشمزه نوشتنت.....مردم از خنده دخترررر....

ببوسش اون فینگیلی نانازم و که خدایی همین بی نظمیاش و عوض شدن برنامه هاش شیرینه....


قربونت برمممممممم
sahar
19 خرداد 92 15:02
میناجون جالب بودعزیزم انشالا که همه مامانا همیشه سالم وسرحال باشن وبچه ها هم همینطور دیگه ازدست این فینگیلی های شیطون چه میشه کرد.


ان شاالله جوجه ای رو ببوس
خاله منا
20 خرداد 92 15:34
عزیزم یه ضرب المثل هست که میگه از وقتی بچه به خودم دیدم جاخالی جاخالی
بیخیال آجی میگذره این روها هم


بههههههههههه منا خانوووووم خوش میگذره اون جا!!!
خاله سمیرا
21 خرداد 92 12:02
به قول مامان سگ باش مادر نباش.
میگم میخوای بین اکبر وحمید مسابقه خرید پیاز برتر بذاریم


قطعا داداش اکبر برنده میشه
مامان آریا
28 خرداد 92 0:57
واااااااااااااای راست میگی واقعا ..
چه روزایی بود ...
بی مسوولیتی هم صفایی داشت در حد خودش


اوهوم
منا مامان الینا
28 خرداد 92 10:50
ای وای خواهر جون همه اینا رو که گفتی من هم همینطور!

میشه از این مطالبت یه کپی بگیرم بذارم تو وبلاگ الینا خصوصا خصوصا اون تیکه حمام کردن و فیلم نگاه کردن را منم همینطور شدددددیییید!


ای داد بر من! منا تو هم؟؟؟