سلام بر حسین:(
لعنت خدا بر یزید!!!
امام حسین بمیرم برات که چی کشیدی تو صحرای کربلا.این روزا شدید رفتم تو فاز نفرین و ناسزا گفتن به این یزید خدا نیامرز!
امسال ماه رمضون داره خیلی بهم سخت میگذره هم به خاطر گرما و هم شیطونی های آقا کیان.با مصیبت الان خوابوندمش خداروشکر چیزی تا اذان نمونده.2 ساعت دیگه افطاره
خدایا شکرت که بهم انقدر اراده و توان دادی که با تمام سختیاش دارم روزه هامو میگیرم.خدایا شکرت که سعادت اینو دارم که مهمون سفره ات باشم.خدا جونی خودت میدونی با چه مشقتی روزه میگیرم پس باید هوامو داشته باشیااااااا
از وقتی از تهران برگشتیم هی میخوام بیام بنویسم ولی نشد.امروز دیگه گفتم باید بشه!
بلهههههههههه مامان کیان بالاخره پروانه دار شد و ایشالا از مهر که هوا خنک تر میشه شروع به کار میکنم به طور جد!هر چی خوردیم و خوابیدیم و پسر داری کردیم دیگه بسه حالا کاااااااار و کوشش
از سفرمون نگم بهتره ولی نه میگم یه کم بخندیم دور هم!
کیان تو اون دو روزی که رفتیم و برگشتیم لب به هیــــــــــــچی نزد!!!به خاطر کیان بهترین رستوران ها رفتیم که خدایی نکرده غذای بد نخوره ولی جز شیطونی هیچ کاری نمیکرد انقدر حرص خوردممممم که نگو آخه بچه این همه غذاهای خوشمزه چرا نمیخوری؟؟؟؟به خاطر همین دل و دماغ عکس گرفتنم ازش نداشتم آره خلاصه جونم بگه که توی راه متوجه شدیم که بلهههههههه کولر ماشین کار نمیکنه!ینی یک گرمایی تو راه کشیدیم که تو عمرم نکشیده بودم.آخه همسر جان من که خودمو خفه کردم از بس ازت پرسیدم ماشین سالمه؟هیچ مشکلی نداره؟همه چی OK ؟تو هم گفتی بله عزیزم همه چی OK.پس این چیههههههههه؟؟؟؟
ساعت 10 مراسم تحلیفمون تموم شد و گفتن وکیل های محترم خوش اومدین.ما هم یه سر رفتیم هفت تیر و بعد هم راهی شدیم.البته راهی شدنمون به همین راحتیا هم نبود.از ساعت 12 ظهر تا ساعت 3 بعد از ظهر در خیابان ها و اتوبان های گرم شهر پهناور تهران به دنبال راه خروجی میگشتیم و پیدا نمیکردیم!!!ینی دیگه از گرما و خستگی و سردر گمی حالت تهوع بهم دست داده بود.هر چی به همسر جانمان میگفتم آدرس بپرس میگفت حالا میریم به یه جایی میرسیم.ینی انقدر از این جمله منزجرمممممم که خدا داند کلمن آب رو هم داده بودم دست کیان اون عقب نشسته بود آب بازی میکرد بچم، قربونت برم که مثل لبو قرمز شده بودی و هیچی نمیگفتی.خلاصه که کلافه و بی اعصاب برگشتیم.تو راه برگشت جمکران هم رفتیم که با وجود شیطونیای کیان و کمردرد من بد نگذشت
پ ن:تا اطلاع ثانوی مسافرت تعطیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک ساعت قبل از رفتنمون.کیان ناهار نخورد وفقط گیر داده بود به هندونه.رفته بود پوست هندونه رو از که گذاشته بودیم کنار که با زباله های دیگه بندازیم بیرون برداشته بود و آشپزخونه رو هم به این روز نشونده بود
قربون اون هوشت برم من که تو راه کلی واسه اتوبوس و کامیون ها ذوق میکردی و با انگشت بهشون اشاره میکردی.متوجه بزرگ بودنشون شده بود و متعجب!!!
بعد هم یه چرت کوچولو
من:السلام علیک یا صاحب الزمان
کیان:اخ جوووون چقدر سنگ
حالا بذار بریم یه زیارتی بکنیم این سنگا اینجا جاشون محفوظه
وای وای چه زیارتی کردیم!تا وارد مسجد شدیم شیطنت پسری فوران کرد و هی میرفت مهر و سجاده ی خانوم هایی که در حال نماز خوندن بودن رو بر میداشت و پا میذاشت به فراردیدم نمیشه برگشتیم و از خیرش گذشتیم.تو حیاط یه کم آب بازی کرد و به زوووووور برگشتیم
رسیدیم به جای اولمون که دیگه کیان از کنار سنگ ها تکون نمیخورد!!!منم دیگه نا نداشتم بس که دویده بودم دنبالش و از 5 صبح هم بیدار بودم.همسری که تو ماشین خوابیده بود و اگه استراحت نمیکرد نمیشد حرکت کنیم.مونده بودم چی کارکنم!از طرفی کیان داشت خاک بازی میکرد و دیدن این صحنه که خاک پرت میکرد تو هوا و میرفت تو صورتشو موهاش برام قابل تحمل نبود از طرفی همسری تازه خواب رفته بود و دلم نمیومد بیدارش کنم و خودمم کمرم درد میکردبه خودم گفتم:مینا آروم باش، تو میتونی بیخیال باشی،و رفتم مثل یک عدد مادر بیخیال و خونسرد روی یه صندلی نشستم و از دور پسریو نگاه میکردم.
هر کی رد میشد از کنار کیان اینجوری نگاش میکردفکر میکردن دوربین مخفیه، این ورو انورو با تعجب نگاه میکردن میرفتنکیان تو خوابم نمیدید اینجوری ولش کنم به امان خدا،ولی چه کنم که کمرم مجبورم کرد ولش کنم.ولی زیادم بد نشدا بعد از کلی خاک بازی خودش بدو بدو اومد پیشم و رفتیم دست و صورتشو شستم و رفتیم پیش باباییش.چقدر خوبه آدم یه مامان بیخیال و ریلکس باشه هاااااا