قورباغه!!!!!
روز به روز داری بزرگتر میشی و رفتارهات هم داره تغییر میکنه جوجه کوچولوی من
از طرفی خوشحالم که داری بزرگ میشی و از طرفی ناراحتم که دیگه این روزا هیچ وقت تکرار نمیشه و وقتی تو بزرگ بشی دیگه ما تو خونه به چی بخندیم و کی ما رو شاد میکنه؟ از کارای کی متعجب میشیم و با شیرین زبونی های کی احساس خوشبختی میکنیم؟ الهی که همیشه سالم باشی نور خونمون
بگذریم از این حرفا...
چند وقت پیش همسر جانمان کارتون رنگو رو گذاشت که با هم ببینیم.جناب رنگو که شخصیت اصلی کارتون هست یک عدد مارمولک چندشه که کاراش جالبه!نمیدونم پسری تو این مارمولک چی دید که عاشقش شد!!!
به همون نام و نشون که از اون روز به بعد صبح ها که کیان چشماشو باز میکنه میگه سی دی گوباگه بذار و تا شب که میخوابه هی تکرار هی تکرار هی تکرار اولا که به رنگو که مارمولکه میگه گوباغه(البته بچم حق داره شبیه قورباغه هم هست) دوما که حتی اگه نگاهم نکنه و یه جا مشغوله بازی باشه اگه خاموشش کنم جیغش در میاد و میدوه میاد ومیگه گوباغههههه گوباغه بذاررررررر! انگار صدای قورباغه هم براش آرامبخشه سوما وقتی داره کارتون قورباغه رو نگاه میکنه تا به آخرای کارتون میرسه و میدونه الان تموم میشه گریه میکنه گوباغه تموم شد گوباغه تموم شددددد
خلاصه که چند وقته هیچ برنامه ای جز این مارمولک زشت ندیدم!شب ها که با هزار ترفند و مصیبت تی وی خاموش میشه و کیان از قورباغه جانش دل میکنه و کلی براش قصه ی قورباغه میگم()تا بخوابه،بالاخره خونه آروم و ساکت میشه و تا میام بخوابم همش صدای قورباغه و تیکه کلاماش تو گوشمه!!!
نمیدونم چیکار کنم که این سی دی قورباغه از سرش بیافته دیگه دارم روانی میشم
خوب حالا یکم از حرفای خوشمزه ی پسری بگم:
یه بار داشتم بهش غذا میدادم بعد از این که غذاش تموم شد برگشت با اون صدای نازش گفت:حمیــــــــــــــــــــــــد (همینجوری کش دار) بهش آب میدییییی؟؟؟ دقیقا مثل خودم که بعضی وقت ها از حمید میخوام بهش آب بده
یه بار میوه آوردم گذاشتم جلوی همسری و خودم رفتم به کارام برسم گفتم با هم بخورید.بعد هرچی باباش بهش گفت بیا بخور گفت نه نیمیخوام.یه چند دقیقه بعدش به کیان گفتم مامان پرتقال خوردی؟گفت نه،گفتم چراااا؟کیانم با یه حالت ناله و غم برگشته میگه بابا اجاده (اجازه) نیمیده! همسری:
دیروز صبح تا از خواب بیدار شده برگشته میگه عمو مصفی (عمو مصطفی ،عموی همسری) خیلی بیتبیته!این حرفا چیه میزنیییییی پسر جااااان
وقتی از بیرون میایم خونه تا درو وا میکنیم و وارد خونه میشه میگه یالا (یا الله)
به نمک میگه نمکا.چون من اولین بار به حمید گفتم نمکارو از جلوش بردار اینم فک کرده اسمش نمکاس
جدیدا یه موقع هایی تو خونه به حمید میگه حمیــــــــدی و به من میگه مینایی! آخه تو اینارو از کجا یاد گرفتی؟؟
یه شوخی بی مزه ای که جدیدا آقا کیان میکنه اینه که خودش رو زیر مبلی ،میزی،چیزی گیر میندازه بعد خیلی طبیعی و واقعی جیغ میزنه کمکککک آی ماماااااان گیر کردم! منم یهو سراسیمه خودمو بهش میرسونم و میفهمم که الکی بوده و بعد یه لبخند تمسخر آمیز تحویلم میده!یه وقتایی خنده ام میگیره، ولی یه وقتایی که واقعا دستم به چیزی بنده و زود دستم رو میشورم و از نگرانی دلم میریزه و میام میبینم الکی بوده دلم میخواد گوشش رو بکشم
یک بارم باز داشت همینجوری کمک کمک میکرد منم فکر کردم باز فیلمشه و بهش گفتم خودت پاشو و نرفتم نجاتش بدم بعد فهمیدم واقعا گیر کرده بوده و پاش بریده بود و خون اومده بوداین سزای چوپان دروغگوه پسرم
این روزا سر دستشویی رفتن خیلی اذیتم میکنه! ج ی ش داره ولی نمیره!خودش میگه مامان جیش دارم تا میام ببرمش دستشویی شلوارشو محکم میگیره که درش نیارم!انقدر خودش رو نگه میداره که یهو در حالی که داره جیغ میزنه و گریه اش گرفته که نکنه بریزه دولا دولا راه میره و میگه کمکککککک ...
البته چند روزی هست به کمک عروسک باب اسفنجی که عمه حوری براش خریده و پاتریک که دایی حسین براش خریده انقدر صداهای مختلف از حلقم تولید میکنم تا رضایت میده و میره دستشویی!
و مشکل بعدی که این روزا با هم داریم شیشه شیرشه!هر نیم ساعت یک بار میاد میگه پسرم گشمشه(چون خودم میگم پسرم گشنشه خودشم همینو میگه)شیر بده.ینی پووووووست شیشه شیرش و شیر پاستوریزه رو کنده!چون تو خونه حوصله اش سر میره فکر میکنه هی باید شیر بخوره.نه صبحونه میخوره نه ناهار و نه شام درست و حسابی!همش شیر شیر شیر ...
نمیدونم قبل از عید از شیشه بگیرمش یا بعد از عید؟خیلی سخته واقعا پوستمو میکنه تا از شیشه گرفته بشه به خاطر همین میترسم اقدام کنم.ینی اصلا حال و حوصله ی گریه و بهانه گرفتنشو ندارم خداااا کمکککک
خوب یه چیز دیگه بگم و بریم عکس ببینیم.
امروز ظهر داشتم برای کیان قصه میگفتم که بخوابه.گفتم یکبار مامان جون رفت بازار برای کیان و بردیا توپ خرید وقتی داشت برمیگشت یه هاپوی ناقلایی اومد و مامان جون رو گول زد و توپش رو برداشت و فرار کرد بعد مامان جونم دوید دنبال هاپو و گفت این توپ کیان و بردیاسسسس بدههه ولی هاپو میخندید و فرار میکرد(ینی آدم ،دیگه واسه اینکه بچه اش به قصه گوش بده چه چیزایی که نمیگه)خلاصه مامان جون بدو هاپو بدو بعد یهو کیان هیجان زده شد و همونجوری که خوابیده بود دستاشو با تمام قدرت برد بالا و در حالی که رگ گردنش باد کرده بود داد میزد توپو بدههههههههههههه من که از خنده نمیتونستم حرف بزنم هر چی بهش میگفتم کیااااان این قصه استتتتت باز داد میزد
پسر کامیون سوارم
اینجا هم از همون شوخیایی که گفتم داره میکنه!قیافشو خدایی نگاه کنین آدم درد رو تو چهره اش میبینه.پسرم بازیگر خوبی میشی
هر وقت کارتون بابا اسفنجی رو میذاره کیان جو گیر میشه و میره عروسکای باب اسفنجی و پاتریکشو میاره که با هم نگاه کنن
این گیتار خوشگل رو هم آقا جونش براش خریده.تو کارتون رنگو یه جاهایش چند تا پرنده هستن که گیتار میزنن.تا اون پرنده گیتار میزنن کیان هم گیتارشو میاره و میزنه
و اما این جا!از تو کیفم رفته بود کارت اتوبوسم رو برداشته بود و گریههههه که بریم سوار اوتوبوس بشیم.هر کاری میکردم ساکت نمیشد و فقط اشک میریخت.
منم یه ژله یواشکی گذاشتم زیر شکمش
اول متوجه نشد چون همیشه با چشم بسته گریه میکنه ولی بعد دستش خورد بهش و فهمید
و بعد
و اینگونه بود که ساکت شد
وای الان اومد عکس خودشو با ژله دید میگه ژله میخوام!!!!!!!!!!!!