عید فطر پسرم مبارک
سلاااااام پسر گلم
خوبی عزیزم؟امروز عید فطره.عیدت مبارک باشه قند عسلم.
انشاالله سال دیگه این طور موقع ها تو پیش ما هستی و خونمون رو پر نور میکنی. امروز صبح زود یه لحظه از خواب بیدار شدم ،هنوز هوا تاریک بود که دیدم شما داری تو دل مامانی بازی میکنی و از این طرف به اون طرف میری!آخه جوجه مگه صبح به این زودی وقت بازی کردنه؟؟؟
شایدم داشتی نماز میخوندی !قبول باشه نخودم.
عزیز دلم چند روزی میشه که شروع کردم به خرید سیسمونی شما.اگه بدونییییی چقدر ذوق میکنیم منو بابایی.برات کلی وسایل های خوشتل خریدیم البته با کلی دقت و سختگیری!به خاطر همین مشکل پسند بودن مامانت مامان جون رو دیگه اذیت نمیکنم و خودم میرم واسه خرید.مامان جون فقط زحمت اسکناس ها رو میکشن و منم زحمت خرج کردنشوالبته واسه خرید تخت پسرم مامان جون با ما اومدن و یه تخت ناز مثل پسرم برامون خریدن.
حالا پسر با ادبم میخواد از مامان جون و آقا جونش تشکر کنه: دشت شما بی بلا ایشالا بلید کل بلااااااا
مامانی خنگولیت هم هر روز لباسا و وسایلت رو پهن میکنه وسط سالن و جمعه بازار درست میکنه و بعدشم که حال جمع کردنش رو نداره به باباییی میگه آقااااااااااا تو جمعشون میکنی؟؟؟
خب حالا بذار برات یه چیزی تعریف کنم: اون روزی که تخت شما رو خریدیم وقتی اومدیم خونه متوجه شدیم که کشوهای تختت رو جا گذاشتیم بابایی منو گذاشت خونه ی مامان جون و خودش رفت تا کشوها رو بگیره و بذاره تو خونه،بعدشم اومد دنبال منو آخر شب رفتیم خونه. خونمون یه رنگ و بوی دیگه گرفته بود خیلی با حال بود.خلاصه لباسامونو عوض کردیم و من میوه آوردم تا با بابایی بخوریم که چشمم افتاد به زانوی بابایی که زخم شده بود و یه کم خونی بود!!! رفتم نزدیکتر و گفتم پات چی شده؟؟ بابایی هم که خودش تازه متوجه شده بود گفت نمیدونم... آهان وقتی کشوی تخت رو آوردم تو خونه پام خورد به لبه ی کشو و دردم گرفت ولی نگاه کردم ببینم چی شد.
میبینی پسرم، پای بابایی واسه تخت شما اینجوری شداااا .یه چیزی میگم نگی وای چه مامان لوسی دارما ،وقتی پای بابایی رو دیدم تو چشمام اشک جمع شد،خیلی دلم سوخت،با خودم گفتم شاید هنوز زود بود که حمید بابا بشه و مسئولیت یه نی نی رو هم به دوش بکشه هر چند خودش نظرش غیر از اینه،نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم،اون موقع به یاد بابا های خودمون افتادم،خدا میدونه وقتی ما کوچولو بودیم اونا واسه ما چقدر زحمت کشیدن و عرق ریختن!
واقعا اگه روزی صد بار دست پدر و مادرامون رو ببوسیم بازم کمه...
جوجه ی مامان تو هم یه روزی انشاالله بابا میشی و حرفامو میفهمی.مثل منو باباییت که الان تازه داریم میفهمیم مامان بابا بودن چقدر سخته و شیرین.
خدایا سایه ی همه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها رو از سر ما کم نکن انشاالله...عید همگی هم مباااااااااارک