کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

نی نی من و بابایی

اولین پیک نیک

سلاااااااااام امروز من و بابا حمید و آقا کیان اولین پیک نیک سه نفره مون رو افتتاح کردیم.دیدیم هوا عالیه ناهار رو برداشتیم و رفتیم بیرون از شهر.جای همگی خالی خیلی خوش گذشت. گل پسرمون که همش خواب بود.قربونت برم که میخوابی و تمام انرژیت رو برای شب نگه میداری تا گریه کنی و دل ما رو خون کنی.امیدوارم هر چه زودتر این دل دردهای کذایی پسرم خوب بشه. آقا کیان الان ٤٤ روزشه همه میگفتن ٤٠ روزش که بشه خوب میشه ما که چیزی ندیدیم!!! کیان من،٢هفته ی پیش یعنی وقتی شما ١ ماهه شدی اولین مسافرتت رو با هواپیما به مقصد اصفهان تجربه کردی.همه تعجب کرده بودن و باورشون نمیشد به این زودی شما رو به مسافرت ببریم اونم تو این هوای سرد!!!ولی خب دیگه...
24 دی 1390

یک ماهگی کیان جون

سلام وااااااااااااای که چقدر خستم.از بی خوابی رمق ندارم.این گل پسرمون شب و روز برامون نذاشته.دیشب با هزار بدبختی باباش ساعت ٢ خوابوندش و ٤ صبح هم بیدار شد آخه من نمیدونم چرا ،نه واقعا چرا انقدر خواب نینی ها کمه؟؟؟پس ما مامان باباها چی کار کنیم که میخوایم بخوابیم! این یک ماه با همه ی سختی هاش به هر ترتیب گذشت انشاالله پسر گلم روز به روز بهتر بشه و انقدر مامان باباش رو اذیت نکنه  پسر نازنینم یک ماهگیت مبارک به دلیل ضیق وقت باید برم .وااای کیان بیدار شد     کیان در ٢٥ روزگی  ملوان زبل در یک ماهگی   ...
10 دی 1390

دلنوشته برای پسرم

  روزهای آخریست که در وجود من نفس میکشی...   دلم برای این روزها تنگ میشود ،برای یکی بودنمان دلم برای روزهای هم نفس بودنمان تنگ میشود ،روزهای با هم اینگونه بودن دلم برای روزهای سخت و شیرین انتظار تنگ میشود ،روزهای بی قراری برای دیدنت دلم برای قلب کوچکی که در دلم میتپد تنگ میشود،دلم برای شیطنت های کودک درونم تنگ میشود. دیگر چیزی نمانده ...دیگر چیزی نمانده تا با آمدنت مرا واژه ی شور انگیز مادر بنامند...   نفسم برایت ،زندگیم به پایت ،وجودم فدایت   دوستت دارم... ...
30 آذر 1390

ماجرای زایمان

سلام بالاخره راحت شدم. بخیه هام رو کشیدم و بعد از 9ماه استرس یه نفس راحت کشیدم. حالا ماجراهای این 15روز:  شب قبل از زایمان یه کوچولو استرس داشتم و خوابم نمیبرد.حمید خواب بود و من فکرای جور واجور میکردم.به پسرم فکر میکردم و آینده ای که در انتظارشه و ...حمید هر از گاهی چشماشو باز میکرد و میگفت چرا بیداری بخواب عزیزم نترس چیزی نیست و دوباره خواب میرفت.نمیدونم چه ساعتی خواب رفتم ولی 5صبح بود که بیدار شدم.یه حال عجیبی داشتم واقعا قابل توصیف نیست.تا چند ساعت دیگه قرار بود من و حمید پدر و مادر بیشیم! آقا جون پسرم(بابای حمید)هم در حال آماده شدن بود و مامان جون پسرم در حال دعا خوندن.خلاصه راهی بیمارستان شدیم و سر راه  رفتی...
27 آذر 1390

کیانم خوش اومدی

سلااااااااااام. پسر نازنینم پاهای کوچولوشو درتاریخ  10/9/90به دنیای ما گذاشت. ساعت تولد:9 صبح وزن:3کیلو و 100 گرم قد:48 عزیز مادر خوش اومدی خیلی حرف دارم واسه گفتن ولی فرصت ندارم .فوق العاده سرم شلوغه فقط اینو بگم که بچه داری خیلی سختههههههههه!!! کیانم خیلی دوستت داریم     اینم عکس فرشته ی کوچولوی ما کیان و بابایی   ...
20 آذر 1390

هفته ی آخر

سلام عزیز مامان خوبی پسرم؟ما هم خوبیم.همه خوبیم و بی قرار برای دیدن تو گل پسر.من که هر شب خوابت رو مبینم.پسر نازم تو دقیقا 7 روز دیگه میای پیشمون.هفته ی دیگه اینطور موقع ها من روی ماهتو دارم نگاه میکنم.فدای اون روی ماهت بشه ماماااااااان ساکت رو بستم و لباس های خودم رو هم آماده کردم.اگه بدونی منو بابا حمیدت چه حالی داریم!!! مامان جون و آقا جون هم 4 روز دیگه از اصفهان میان.مامان جون(مامان بابا حمید) همش میگه چهره تو جلوی چشمشه و کلی دلش برات تنگ شده.خوش به حالت پسرم که انقدر عزیزی منم این روزها تا میتونم میخوابم و دارم خودم رو واسه شب بیداری کشیدن آماده میکنم البته این پیشنهاد رو خاله نغمه به من داده و همش میگه تا میتونی بخواب ...
6 آذر 1390

اولین سالگرد ازدواج

  سلام به پسر گلم خوبی قربونت برم؟ما هم خوبیم نخودم. پسری میدونی امروز چه روزیه؟؟؟ بله امروز اولین سالگرد ازدواج من و بابا حمید.واااااااای یادش بخیر پارسال تو همچین شبی من و بابایی عروس و داماد بودیم  و حالا امسال یه نفر به جمع ما اضافه شده و تا چند روز دیگه زندگی مامان بابا شو پر نور میکنه انشاالله عروسی خودت عزیز دلم.من به فدای تو و عروسیتو عروس خانومت بشم نفسم. بله پارسال این طور موقع ها مامان مینای شما مثل مروارید میدرخشید و کلی خوش خوشانش بود.چقدر زود گذشت.حالا امشب گل پسرم تو دلم مثل مروارید میدرخشه. مروارید من خانوم دکی تاریخ به دنیا اومدنت رو 10 آذر زده یعنی 14 روز دیگه.وووووی دیگه چیزی...
27 آبان 1390