کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

نی نی من و بابایی

عکس های آتلیه

بالاخره کیان طلا رو بردم آتلیه، یک هفته قبل از تولد یک سالگیش وااااااااااااااای که چقدر منو عمه حوری تلاش کردیم و بالا پایین پریدیم تا کیان بخنده نمیدونم چرا اون روز از دنده ی چپ بیدار شده بود پسرم به هر حال حاصل تلاشمون این شد     الهی من قربووووووووووووون اون دندونات برم عشقم که به آقای عکاس اصرار داشتم باید دندوناش حتما مشخص بشه هاااااااا ...
20 آذر 1391

ما و محرم!

سلام فردا تاسوعاست و هنوووووز ما محض رضای خدا نه یه روضه ای نه یه هیئتی نه یه عزاداری رفتیم!همش تو خونهههههههه اه اه دیگه حالم داره بد میشه هوا که بس ناجوانمردانه سرد است!!! کیان که بس ناجوانمردانه شیطون است! بابای کیان هم که جوانمردانه همش سر کار است! به دلایل مذکور نشده جایی بریم خیلی دلم میخواست واسه تاسوعا و عاشورا بندر بودم ولی خب دیگه نشد.حداقل اونجا هوا خوبه میشد بیرون از مسجد بشینیم و کیان بازی کنه یا شیطونی کنه!چقدر نقشه ها کشیده بودم که امسال برای محرم واسه کیان لباس اینجوری میخرم و پیشونی بند و شال سبز میخرم و ....مامانم هر سال ماه محرم واسه نوه هاش لباس مشکی و پیشونی بند سبز میخره ولی ما که اونجا نیستیم چی فکر می...
4 آذر 1391

برای خاله منا جون

سلاااااااااااااام وووووی الان ساعت 3 شبه!تاحالا این ساعت پست نذاشته بودم.چه حالی میدهههههههه کیان و باباش خوابن و دیگه راحت میتونم کارمو انجام بدم. خب خدمتتون عرض کنم که این پست رو به خاطر خاله منای عزیز کیان یعنی آبجیه گلم گذاشتم که هی میگه از کیان عکس بذار تو وبلگش! منا جون باور کن که کیان دیگه نمیذاره ازش عکس بگیرم و هر وقت دوربینو میبینه دستم اینجوری میکنه      به لطف دندون های ریز (و تیز) آقا کیان تمام کت و کولم کبوده!نمیدونم این چه عادت بدیه که پیدا کرده که هی منو گاز میگیره!اونم فقط منو! دور دسته های تمام کابینتها رو با کش بستم که نتونه ظرف هامو پخش زمین کنه! دیگه واقعا غیر قابل کنترل شدی پسرم! ...
20 آبان 1391

وارد 11 ماهگی میشوییییم:)

سلام به پسر گلم و همه ی دوستای خوبم که بهشون دیر به دیر سر میزنم.ببخشیییید خیلی گرفتار بودم مثل همیشه قبل از هر چیزی منو کیان تولد آقای پدر رو تبریک میگیم. حمیدم انشاالله صد ساله بشی و همیشه سایه ات بالای سر ما باشه حالا ماجراهای این چند وقت رو مینویییییییسم... بعد از دو هفته ای که به اصفهان اسباب کشی کردیم من مجبور شدم به خاطر کار وکالتم که توی  دادگستری کار داشتم یعنی یه مصاحبه داشتم برم بندرعباس.بله منو کیان جونم دو نفری رفتیم.خب مثل همیشه کلی تو فرودگاه و هواپیما آتیش سوزوندی و منو اذیت کردی!واسه خودت تو هواپیما راه میرفتی و به این و اون گیر میدادی و حسابی سر همه رو گرم کرده بودی به خصوص اون ده پونزده تا  پیرزنی ...
10 آبان 1391

یک روز پاییزی:)

سلام من و کیانم امروز با هم رفتیم پیاده روی و بعد هم رفتیم از سوپر سر کوچه خرید کردیم.پسر ناز من عااااااااااشق راه رفتنه به خصوص بیرون از خونه.ای کاش هوا همیشه اینجوری بمونه تا بشه رفت بیرون.وای وقتی هوا سرد بشه من چی کار کنم این دومین باری بود که کیان بیرون از خونه راه میرفت.دفعه ی قبلی از خوشحالی جیغ میکشید و میدوید باورش نمیشد که من بزارم توی خیابون راه بره و خلاصه کلی با هم کیف کردیم قربون اون راه رفتنت برم مننننننن  خب بریم عکس ببینیم... کیان کوچولو در حال جمع آوری برگ های خزونی از کف زمین وای خدا مرگمممم نمیدونم چرا گیر داده بودی به این آقاهه که از کنارمون رد شد و دنبالش راه افتادی بعد پسری سوار کا...
24 مهر 1391

من اینجا بس دلم تنگ است...

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است!   هنوز باورم نمیشه که اومدم اصفهان واسه زندگی!صبح ها که از خواب بیدار میشم تا چند ثانیه گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم و بعد با صدای گنجشها به خودم میام و یادم میافته که کجام. خونه ای که توش زندگی میکنیم دلباز و خوبه،هوا خیلی عالیه،کوچه ی قشنگی داریم سرسبز و آرومه همه چی خوبه ولی هیچ کدوم از اینها خانواده ی من نمیشن!!! اصلا حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کاری رو ندارم.تازه امروز بعد از  چند وقت یه کم روحیه ام بهتر بود شده بود و صبح با انرزی بیدار شدم و گفتم تا کیان خوابه غذا درست کنم و کارامو انجام بدم که این همسایه ی پایینی با این مهمون بازیاش دوباره بهم ضد حال زد صدا...
22 مهر 1391