کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

نی نی من و بابایی

سالی که نکوست از بهارش پیداست...

  عید همگی مباااااااااااااااااااااارک .دویست سال به این سالااااااا برای همگی آرزوی سلامتی و تندرستی و شادمانی در سال جدید را آرزومندممممم خب باید خدمت دوستای خوبم که جویای احوالات ما بودند و شاکی از غیبت صغری ما عرض کنم که کههههه : به خدا گرفتارم اسیییییییییییییر.اسیر کی؟؟؟خب معلومه کیان خاااااااان! چرا؟؟؟خب معلومه،چون دوباره کیان سرما خورده!!! یه دنیا خستم ،یه دنیا کلافه،یه دنیا غررررر دارم ولی نمیدونم به کی غر بزنم پس از اندی اومدم بندر پیش خانواده ولی خب گویا خوشی بر من حرااااام  استتتت.هییییی روزگااااااار... بگذریم.خیر سرم اومدم پست تبریک سال نو رو بذارم. لحظه ی سال تحویل همه درهیاهو و خوشحالی ...
1 فروردين 1392

کیان به روایت تصویر

خب اول از شوک اخیری که کیان خان بااااااز به بنده  وارد کرد میگم و بعد عکساشو میذارم(البته بسیار مختصر) چون دلم نمیخواد تداعی بشه برام دوباره.چند روز پیش خونه ی مامان جون کیان بودیم که پسر شیطون من همینجوری که راه میرفت خیلی ناجور افتاد و به میز خورد!واقعا الکی و بیخود.البته من تو آشپز خونه بودم و اون صحنه رو ندیدم و با صدای جیغش پریدم و دیدم داره از تو دهنش خون میاد و بالای لبش هم پاره شده!!! آآآآآآآآآآآآخ که فقط خدا میدونه چی کشیدم وقتی کیانم رو تو اون حال دیدم.نمیدونستم باید چی کار کنم،نمیدونستم به بخیه نیاز داره یا نه و هزارتا فکر دیگه.وقتی هم که قطره های خون پسرم چکید رو پام که دیگه داغون شدم و فشارم افتاد خلاصه یه اوضاعی بود!!!...
2 اسفند 1391

تلنگر!!!

خیلی دلم گرفته... نمیدونم از دست کی! از دست خودم؟از دست خدا؟؟؟ امروز تو خونه نشسته بودیم که یهو زد به سرمون بریم پارک واسه ناهار.چون هوا خوب بود گفتم کیانم بره یه چند تا بچه ببینه و روحیش عوض بشه. خلاصه ساعت 2 و نیم بود که رفتیم پارک.چون جمعه بود به سختی جای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم من و کیان کنار ماشین وایساده بودیم(به سمت پارک) و حمیدم داشت وسایل رو از تو ماشین در میاورد که یهو به یه چشم به هم زدن کیان رو اون سمت ماشین تقریبا وسط خیابون دیدم!!! قلبم از جا کنده شد!!!حمید یه نگاه به من کرد و گفت کیاااااااااااااان دویدم و سریع خودم رو به کیان رسوندم و بغلش کردم... خدای من! چه جوری کیان به این سرعت از من جدا شد؟چطور من ندیدمش ک...
21 بهمن 1391

عکس های برفی

من نمیدونم چرا همیشه روزهای خوب و قشنگ عینهووو برق و باد میگذرن!!! ولی اماااااااااان از اون روزای بد و سخت که مثل زیگیل میچسبن و ول نمیکنن ایییییییییش بله خانواده ی عزیزم اومدن و به سرعت نور هم رفتن.الان هم حمید رفته برسونتشون .خیلی حالم گرفته است.خیلییییییی!!! کیان رو خوابوندم و اومدم اینجا سرمو گرم کنم تا جای خالیشون رو حس نکنم فعلا. ولی خوب سعی میکنم به خاطره های قشنگی که تو این چند روز به جا موند فکر کنم   جای همگی خالیییی یک روز صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از یه صبحانه ی خوشمزه راهی پیست شدیم.قرار شد بریم برف بازی و نوبتی هم آقا کیان توسط نیروهای کمکی تو ماشین سرگرم بشه که بیرون نیاد و سرما بخوره.براش کلی اسباب بازی و ع...
14 بهمن 1391

منتظرتونیم:)

خوشحالممممم چون خانواده ی عزیزم رو تا چند وقت دیگه میبینم هوراااااااااااااا  البته همگی رو که نه، نصفه میان!خاله سمیرا و نغمه نمیتونن بیان انشاالله عید میبینمشون دلم واسه جوجه هاشون یه ریزه شدههههه پدر و مادر عزیزم  ما بی صبرانه منتظر قدوم مبارکتان هستیم.میتی و داداش گلم شما هم همین طور عروس خانوم امیدوارم شما هم بتونین بیاین که کلی دلمون واستون تنگسسس خب بریم یه شرح حال از کیان بدم و برمممم     خب اول بگم که آقا کیان رو واسه اولین بار بردیم آرایشگاه و گفتیم خیر سرمون خوشگلش کنیم! آخ که چی کار کرد!!! قبل از اینکه وارد آرایشگاه بشیم از دور صدای گریه ی بچه ها به گوش میرسید.بیشتر شبیه تزریقاتی...
28 دی 1391

مامان کلافه:(

واقعااااااااااا کلافه ام !!! از همه چیز ، از همه کس ، حتی از مورچه ای که رو زمین داره واسه خودش راه میره!!!!!! چند وقته که خیلی خستم.یعنی یه جورایی داغووووووون! نمیدونم چرا چند وقته که کیان خیلی داره اذیت میکنه (و به قول پارسا پسر خالش شیطون رفته تو گولش) یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوینااااااااااااااااا  سیستم خواب شبش که به سلامتی دوباره برگشته به دوران نوزادیش! هر یک ساعت یه بار بیدار میشه و گریههههههه و نق نق نق نق ... فقط هم تو بغل من باید باشه و به هیچ وجه تو بغل باباش نمیره.باید راه ببرمش تا خوابش سنگین بشه و بخوابونمش سر جاش. وقتی از خواب بیدار میشه همش تو بغلمه با هم غذا درست میکنیم با هم راه میریم با هم جارو میک...
14 دی 1391

شرح حال کیان در 13 ماهگی

میخوام یه شرح حال از کیان و ماجراهای این چند وقت بنویسم. قبل از هر چیزی باید یادی کنم از خاله ی حمید که خیلی غیر منتظره 2 هفته ی پیش دار فانی رو وداع گفتند و با رفتنشون همه رو غصه دار کردن!!!خیلی روز های تلخی بود. دلم نمیخواد بیشتر از این در موردش صحبت کنم.روحشون شاد...   کیان کوچولوی من خیلی رفتار های متفاوت تری نسبت به قبل پیدا کرده و بزرگ شدنش کاملا قابل لمسه. بعضی وقت ها انقدر کارای خنده داری انجام میده که دلم میخواد بچلوووونمش ،ولی دلم نمیاد که فقط جیغ میزنم و بلند بلند قربون صدقه اش میرم طوری که آقای همسری بهم تذکر میده که: هییییییییس اینجا آپارتمانه هااااااا از نحوه ی جدید غذا خوردنش بگم که دیگه گذشت اون زمانی که کیان ر...
2 دی 1391