کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

نی نی من و بابایی

سه سال و نیمگی

نفسم، زندگی من باورم نمیشه که انقدر آقا و بزرگ شدی! این روزا اصلا فرصت نمیکنم مثل اون موقع ها برات وقت بذارم و همش باهات باشم خیلی دلم میسوزه و اصلا از این وضعیت راضی نیستم ولی از طرفی هم واقعا چاره ای ندارم و درگیر کارم هستم.صبح ها ساعت 8و نیم بیدار بیدارت میکنم و میذارمت مهد و ظهر هم میام دنبالت و عصر ها هم یه روز در میون میبرمت پارک.تمام وقتم هم در حال سرویس دادن تو خونه هستم!خیلی وقت کم میارم و هر چی میدوم زمان تندتر میره.بازم شکر الهی تنت سالم باشه عمرم پروژه ی سنگین مهد خدا رو شکر به سلامتی باموفقیت انجام شد ولی یکی از تلخترین خاطره های من شد!بس که یک هفته ی اول همگی اذیت شدیم.تو زیادی به من وابسته بودی و منم به تو همین طور....
15 خرداد 1394

نوروز 94

سلااااااااام نازنینم عیدت مبارک قشنگم صد سال به این سال های خوب و خوش.انشاالله همیشه لبت خندون باشه و تنت سالم عزیز دلم امسال اولین سالیه که دور از خانواده هامون سال رو تحویل کردیم.تجربه ی جدیدی بود و البته از این به بعد تجربه های جدید و جدیدتر در انتظارمونه بعد از تحویل سال چون همسری باید 6 صبح میرفت شیفت باید زود میخوابیدیم و گل پسری گریهههه که بریم عیدی و نمیذاشت لباساش رو عوض کنم  ولی چاره ای جز خوابیدن نبود پسرکم و البته کسی نبود که بخوایم نصف شبی بریم خونشون به قول خودت عیدی       یک ساعت قبل از تحویل سال،کنسرت سیروان خسروی سال تحویل مامان میخوام به ماهی آب بدم،آخه تشنشه ...
3 فروردين 1394

اندکی تا سال نو

دیگه چیزی نمونده کم کم داریم به سال جدید نزدیک میشیم و من هنوز هیچ کاری نکردم.البته چرا فقط سبزه گذاشتم خدا کنه بگیره بعد از ازدواجمون فک کنم این اولین سالیه که سال تحویل خونه ی خودمون هستیم و البته تنهاییم.قراره نیمه ی دوم عید خانوادم بیان خونمون که بیصبرانه منتظرشون هستیم. ماه گذشته بود تقریبا که یک هفته ای رفتیم اصفهان خییلی دلم تنگ شده بود انصافا چون 5 ماهی بود که نرفته بودیم.وقتی هم که برگشتیم فرداش همسری به مدت سه روز رفت ماموریت بندر و من و پسری تنها بودیم تو جزیره! این اولین باری بود که شب تنها میخوابیدیم تو خونه منم ترررسووو  ولی خوب خدا رو شکر خیلی هم وحشتناک نبود و گذشت.دیگه باید عادت کنم به مسائل جدید چاره ای نیست.کیا...
21 اسفند 1393

شرح حال ما

سلاااااااااام من اومدم بعد از سه ماه از ساکن شدنمون در کیش و درست چند روز بعد از سه ساله شدن پسر طلا تصمیم گرفتم مشغول به کار بشم و پسری هم روانه ی مهد کودک شد.همیشه با خودم فکر میکردم اگه یه روز بخوام کیانم رو مهد بذارم اولین روزی که ازم جدا بشه چه حالی دارم؟حتما کلی گریه میکنم ولی خدارو شکر انقدر مشتاق مهد بود که خیلی راحت گذاشتمش و رفتم سر کار،ولی شب که کیان خوابید کلی گریه کردم که امروز بچه ام رو کم دیدم و از این لوس بازیای مادرانه اما از فرداش که میدیدم شبا زود بیهوش میشه و میخوابه کلی از اینکه گذاشتمش مهد خرسند میشدم اسم مربیشون خاله سپیده اس که کیان اون اوایل بهش میگفت خاله سفیده.مربیشون رو دوست دارم چون واقعا مهربونه و ا...
22 بهمن 1393

تولد سه سالگی نفسم

قشنگ من سه ساله شدنت با تاخیر مبارک پسر شیرین زبونم امسال تولدت رو کنار ساحل گرفتیم البته کلی برنامه داشتم که متاسفانه شانس ما باد خیییلی بدی میومد و نصفه کاره برگشتیم خونه و ادامه اش رو خونه گرفتیم خانواده ی بابایی از اصفهان اومده بودن و ما تنها نبودیم اون یک هفته ای که بودن خیلی خوش گذشت ولی دوباره رفتن و تنها شدیم خیلی دوس دارم بیشتر از حال و هوامون تو این روزا بنویسم ولی هنوز اینترنت نگرفتیم و ی چند وقتی دیر به دیر میام.نشد زیاد ازت عکس بگیرم تو روز تولدت نفسم چون لب ساحل سردت شده بود حالا همین دو تا رو که گرفتم میذارم     قرررربون اون لبخند مصنوعیت برم مو هپلی من که هنوز با آرایشگ...
30 آذر 1393

کیان در کیش

سلااااام بالاخره اوووووومدم انقدر حرفا واسه گفتن داشتم که خیلیاشو اصلا یادم رفته تا اونجایی که ذهنم یاری کنه مینویسم.از رفتنمون از اصفهان بگم که واقعا سخت بود.همون روزای آخری که تو اوج کارای من بود و فرصت سر خاروندن نداشتم پسر طلای من مریض شد و همش بهانه میگرفت و از من کنده نمیشد و نمی موند پیش کسی،واقعا کلافه شده بودم. خدا نصیب نکنه اثاث کشی از یه شهری به شهر دیگه خیلی سخته به خصوص اگه دس تنها باشی! خلاصه که با هر مشقتی بود وسایل رو جمع کردیم و با قطار رفتیم بندر.همسری هم رفت کیش و ما یک هفته ای در منزل پدری بودیم تا بهمون خونه دادن و به همراه پدر و مادر و خاله میتی رفتیم کیش.بلههه و از اینجا بود که زندگی جدید رو در کیش ش...
1 آذر 1393

مهاجرت به کیــــــــــــــــش!

پسر نازنینم، درست سه سال پیش وقتی که شما تو دل من بودی من پدر جانت رو مجبور کردم تو آزمون استخدامی گمرک شرکت کنه.درست یادمه روز جمعه بود آزمونشون و تا دقیقه ی نود همسر جان میگفت من میخوام فردا بخوابم و نمیرم امتحان بدم این آزمونا همش فرمالیته اس و نفرات از قبل تعیین شدن و من ساعت گوشیم رو گذاشتم واسه ساعت 7 صبح و خوابیدیم صبح به اذذذذن خدا بدون اینکه ساعت گوشیم زنگ بخوره از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت 7 و ده دقیقه اس و همسر جان خوااااب و گوشی هم زنگ نخورده سریع همسری رو بیدار کردم و گفتم پاشو تا دیر نشده نمیدونم چرا گوشیم زنگ نخورده! خلاصه پا شدیم و رفتیم هر دومون آزمون دادیم.اون موقع شما گل پسر 7 ماهه بودی تو دل من،زیاد حالم خوب نبود و ...
26 شهريور 1393