کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نی نی من و بابایی

ٍسه ماهگی کیان جون

سلااااام قبل از هر چیزی سه ماهگی کیان جون رو به خودم و بابا حمید تبریک میگم و از طرف خودمون به خودمون خسته نباشید میگم و اما ماجرای سه ماهگی: مهم ترین و سخت ترین اتفاق مسلمان شدن اقا کیان بود که چند روز پیش انجام شد.چیز دیگه ای در موردش نمیگم چون اعصابم دوباره خرد میشه فقط اینو بگم که خیلی خیلی برام سخت و غم انگیز بود ولی خدا رو شکر به خیر گذشت به لطف پروردگار مهربونم و دعا های جان سوز من و حمید کیان دیگه شب ها میخوابه و تا 7 صبح بیدار نمیشه هورااااااااااااخدایا شکرررررت هنوز باورم نمیشه که دیگه میتونم شب ها با خیال راحت بخوابم پسرم مرسیییی از وقتی که خواب کیان خوب شده ما هم برگشتیم به اتاق خوابمون و پسلی تو تختش میخوابه.می...
10 اسفند 1390

عکس های کیان جونم

سلااااام چند تا عکس از آقا کیان رو میذارم واسه عمه هاجر مهربون که همیشه به وب کیان سر میزنه     دورت بگردم که هنوز ابروهات در نیومده عزیییییزم    در ادامه ی مطلب عکس های کیان جون رو ببینید     کیان و مدل های مختلف خواب ...
29 بهمن 1390

دو ماهگی کیان جون

سلاااااام   پسر گلم 2 ماهه شد هورااااااااااااااااااااا آخیییییش 1 ماه دیگه هم به سلامتی گذشت خب حالا میخوام یه کم از اوضاع و احوالمون تو این 2 ماه بنویسم: 2ماه گذشته ی خود را چگونه گذرانده اید؟ دو ،سه هفته ی اول رو که متاسفانه دچار افسردگی شده بودم.نمیدونم چرا ولی اصلا حالم خوب نبود و در روز شاید فقط چند کلمه حرف میزدم.شاید شوکه شده بودم  اصلا فکر نمیکردم بچه داری انقدر سخت باشه!صبح زود با صدای گریه ی گل پسری از خواب میپریدم و صبحانه نخورده باید به پسری شیر میدادم تا کی؟تاااااا زمانی که آقا پسرمون رضایت بدن و سیر بشن حالا کی آقا کیان سیر میشد؟وقتی که دیگه ظهر شده بود!فکر کن! از 6 صبح تا 1 ظه...
10 بهمن 1390

اولین پیک نیک

سلاااااااااام امروز من و بابا حمید و آقا کیان اولین پیک نیک سه نفره مون رو افتتاح کردیم.دیدیم هوا عالیه ناهار رو برداشتیم و رفتیم بیرون از شهر.جای همگی خالی خیلی خوش گذشت. گل پسرمون که همش خواب بود.قربونت برم که میخوابی و تمام انرژیت رو برای شب نگه میداری تا گریه کنی و دل ما رو خون کنی.امیدوارم هر چه زودتر این دل دردهای کذایی پسرم خوب بشه. آقا کیان الان ٤٤ روزشه همه میگفتن ٤٠ روزش که بشه خوب میشه ما که چیزی ندیدیم!!! کیان من،٢هفته ی پیش یعنی وقتی شما ١ ماهه شدی اولین مسافرتت رو با هواپیما به مقصد اصفهان تجربه کردی.همه تعجب کرده بودن و باورشون نمیشد به این زودی شما رو به مسافرت ببریم اونم تو این هوای سرد!!!ولی خب دیگه...
24 دی 1390

یک ماهگی کیان جون

سلام وااااااااااااای که چقدر خستم.از بی خوابی رمق ندارم.این گل پسرمون شب و روز برامون نذاشته.دیشب با هزار بدبختی باباش ساعت ٢ خوابوندش و ٤ صبح هم بیدار شد آخه من نمیدونم چرا ،نه واقعا چرا انقدر خواب نینی ها کمه؟؟؟پس ما مامان باباها چی کار کنیم که میخوایم بخوابیم! این یک ماه با همه ی سختی هاش به هر ترتیب گذشت انشاالله پسر گلم روز به روز بهتر بشه و انقدر مامان باباش رو اذیت نکنه  پسر نازنینم یک ماهگیت مبارک به دلیل ضیق وقت باید برم .وااای کیان بیدار شد     کیان در ٢٥ روزگی  ملوان زبل در یک ماهگی   ...
10 دی 1390

دلنوشته برای پسرم

  روزهای آخریست که در وجود من نفس میکشی...   دلم برای این روزها تنگ میشود ،برای یکی بودنمان دلم برای روزهای هم نفس بودنمان تنگ میشود ،روزهای با هم اینگونه بودن دلم برای روزهای سخت و شیرین انتظار تنگ میشود ،روزهای بی قراری برای دیدنت دلم برای قلب کوچکی که در دلم میتپد تنگ میشود،دلم برای شیطنت های کودک درونم تنگ میشود. دیگر چیزی نمانده ...دیگر چیزی نمانده تا با آمدنت مرا واژه ی شور انگیز مادر بنامند...   نفسم برایت ،زندگیم به پایت ،وجودم فدایت   دوستت دارم... ...
30 آذر 1390

ماجرای زایمان

سلام بالاخره راحت شدم. بخیه هام رو کشیدم و بعد از 9ماه استرس یه نفس راحت کشیدم. حالا ماجراهای این 15روز:  شب قبل از زایمان یه کوچولو استرس داشتم و خوابم نمیبرد.حمید خواب بود و من فکرای جور واجور میکردم.به پسرم فکر میکردم و آینده ای که در انتظارشه و ...حمید هر از گاهی چشماشو باز میکرد و میگفت چرا بیداری بخواب عزیزم نترس چیزی نیست و دوباره خواب میرفت.نمیدونم چه ساعتی خواب رفتم ولی 5صبح بود که بیدار شدم.یه حال عجیبی داشتم واقعا قابل توصیف نیست.تا چند ساعت دیگه قرار بود من و حمید پدر و مادر بیشیم! آقا جون پسرم(بابای حمید)هم در حال آماده شدن بود و مامان جون پسرم در حال دعا خوندن.خلاصه راهی بیمارستان شدیم و سر راه  رفتی...
27 آذر 1390

کیانم خوش اومدی

سلااااااااااام. پسر نازنینم پاهای کوچولوشو درتاریخ  10/9/90به دنیای ما گذاشت. ساعت تولد:9 صبح وزن:3کیلو و 100 گرم قد:48 عزیز مادر خوش اومدی خیلی حرف دارم واسه گفتن ولی فرصت ندارم .فوق العاده سرم شلوغه فقط اینو بگم که بچه داری خیلی سختههههههههه!!! کیانم خیلی دوستت داریم     اینم عکس فرشته ی کوچولوی ما کیان و بابایی   ...
20 آذر 1390

هفته ی آخر

سلام عزیز مامان خوبی پسرم؟ما هم خوبیم.همه خوبیم و بی قرار برای دیدن تو گل پسر.من که هر شب خوابت رو مبینم.پسر نازم تو دقیقا 7 روز دیگه میای پیشمون.هفته ی دیگه اینطور موقع ها من روی ماهتو دارم نگاه میکنم.فدای اون روی ماهت بشه ماماااااااان ساکت رو بستم و لباس های خودم رو هم آماده کردم.اگه بدونی منو بابا حمیدت چه حالی داریم!!! مامان جون و آقا جون هم 4 روز دیگه از اصفهان میان.مامان جون(مامان بابا حمید) همش میگه چهره تو جلوی چشمشه و کلی دلش برات تنگ شده.خوش به حالت پسرم که انقدر عزیزی منم این روزها تا میتونم میخوابم و دارم خودم رو واسه شب بیداری کشیدن آماده میکنم البته این پیشنهاد رو خاله نغمه به من داده و همش میگه تا میتونی بخواب ...
6 آذر 1390