کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

نی نی من و بابایی

شرح حال ما

سلاااااااااام من اومدم بعد از سه ماه از ساکن شدنمون در کیش و درست چند روز بعد از سه ساله شدن پسر طلا تصمیم گرفتم مشغول به کار بشم و پسری هم روانه ی مهد کودک شد.همیشه با خودم فکر میکردم اگه یه روز بخوام کیانم رو مهد بذارم اولین روزی که ازم جدا بشه چه حالی دارم؟حتما کلی گریه میکنم ولی خدارو شکر انقدر مشتاق مهد بود که خیلی راحت گذاشتمش و رفتم سر کار،ولی شب که کیان خوابید کلی گریه کردم که امروز بچه ام رو کم دیدم و از این لوس بازیای مادرانه اما از فرداش که میدیدم شبا زود بیهوش میشه و میخوابه کلی از اینکه گذاشتمش مهد خرسند میشدم اسم مربیشون خاله سپیده اس که کیان اون اوایل بهش میگفت خاله سفیده.مربیشون رو دوست دارم چون واقعا مهربونه و ا...
22 بهمن 1393

تولد سه سالگی نفسم

قشنگ من سه ساله شدنت با تاخیر مبارک پسر شیرین زبونم امسال تولدت رو کنار ساحل گرفتیم البته کلی برنامه داشتم که متاسفانه شانس ما باد خیییلی بدی میومد و نصفه کاره برگشتیم خونه و ادامه اش رو خونه گرفتیم خانواده ی بابایی از اصفهان اومده بودن و ما تنها نبودیم اون یک هفته ای که بودن خیلی خوش گذشت ولی دوباره رفتن و تنها شدیم خیلی دوس دارم بیشتر از حال و هوامون تو این روزا بنویسم ولی هنوز اینترنت نگرفتیم و ی چند وقتی دیر به دیر میام.نشد زیاد ازت عکس بگیرم تو روز تولدت نفسم چون لب ساحل سردت شده بود حالا همین دو تا رو که گرفتم میذارم     قرررربون اون لبخند مصنوعیت برم مو هپلی من که هنوز با آرایشگ...
30 آذر 1393

کیان در کیش

سلااااام بالاخره اوووووومدم انقدر حرفا واسه گفتن داشتم که خیلیاشو اصلا یادم رفته تا اونجایی که ذهنم یاری کنه مینویسم.از رفتنمون از اصفهان بگم که واقعا سخت بود.همون روزای آخری که تو اوج کارای من بود و فرصت سر خاروندن نداشتم پسر طلای من مریض شد و همش بهانه میگرفت و از من کنده نمیشد و نمی موند پیش کسی،واقعا کلافه شده بودم. خدا نصیب نکنه اثاث کشی از یه شهری به شهر دیگه خیلی سخته به خصوص اگه دس تنها باشی! خلاصه که با هر مشقتی بود وسایل رو جمع کردیم و با قطار رفتیم بندر.همسری هم رفت کیش و ما یک هفته ای در منزل پدری بودیم تا بهمون خونه دادن و به همراه پدر و مادر و خاله میتی رفتیم کیش.بلههه و از اینجا بود که زندگی جدید رو در کیش ش...
1 آذر 1393

مهاجرت به کیــــــــــــــــش!

پسر نازنینم، درست سه سال پیش وقتی که شما تو دل من بودی من پدر جانت رو مجبور کردم تو آزمون استخدامی گمرک شرکت کنه.درست یادمه روز جمعه بود آزمونشون و تا دقیقه ی نود همسر جان میگفت من میخوام فردا بخوابم و نمیرم امتحان بدم این آزمونا همش فرمالیته اس و نفرات از قبل تعیین شدن و من ساعت گوشیم رو گذاشتم واسه ساعت 7 صبح و خوابیدیم صبح به اذذذذن خدا بدون اینکه ساعت گوشیم زنگ بخوره از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت 7 و ده دقیقه اس و همسر جان خوااااب و گوشی هم زنگ نخورده سریع همسری رو بیدار کردم و گفتم پاشو تا دیر نشده نمیدونم چرا گوشیم زنگ نخورده! خلاصه پا شدیم و رفتیم هر دومون آزمون دادیم.اون موقع شما گل پسر 7 ماهه بودی تو دل من،زیاد حالم خوب نبود و ...
26 شهريور 1393

تقدیم به روح بلند پدربزرگم

پدربزرگ خوبم باورم نمیشه که تو رفتی و دیگه بین ما نیستی!!! با رفتنت تمام خاطرات قشنگ کودکیمون رو نیمه کاره گذاشتی،درسته من سی ساله شدم ولی توی خونه ی تو همیشه حس میکنم همون بچه ی شش،هفت  ساله ای هستم که تو حیاط خونه با دخترخاله ها ی قل دو قل بازی میکنم.همون بچه ای که عاشق پشت بام خونه تون بود و ظهرها که تو خواب بودی یواشکی از پله ها میرفتیم بالا و یه بارم بدجوری از رو پله ها افتادم که هنوزم جای اون زخم رو پامه! درسته که ما فقط سالی یک بار همدیگرو میدیدیم اونم عید نوروز بود،درسته از هم فرسخ ها دور بودیم ولی این دلیلی واسه بی محبتی تو نمیشد تو مارو مثل همون نوه هایی که کنارت بودن دوست داشتی،چه قلب بزرگ و مهربونی داشتی چه جوری میتونستی ...
23 شهريور 1393

مامان گرفتار

سلام به پسر قشنگ تر از ماهم و دوستای خوبم کیان نازم دلم میخواد خاطره ها تو مو به مو بنویسم ولی واقعا چند وقته که فرصت نمیکنم و واقعا نمیشه.فکر کنم ی دو ماهی هست که وبلاگت رو به روز نکردم راستش ی چند وقتی بود که خیلی بی حوصله بودم و ی مدتی هم که در افسردگی به سر میبردم! بعد از برگشتمون از بندر یه دوهفته بعدش مامان جون و دایی و خاله میتی اومدن اصفهان.هر چند که اصلا دلم نمیخواد این خاطره ی تلخ برام تداعی بشه ولی جزیی از زندگیته.ی شب قبل از اینکه برگردن بندر با خانواده ی همسری رفتیم پارک.حدودا ساعت 11 شب بود که یهو متوجه شدیم کیان نیست!!! آخه چطور من متوجه نشده بودم؟؟؟ دلم نمیخواد از اون حالی که داشتم بنویسم چون دوباره حالم بد میشه.فق...
13 مرداد 1393

خلیج نیلگون فارس

سلاااام چند وقتی بود که باز هوای خانواده رو کرده بودم و همش اینجوری بودم  که همسر جان ییهو ما رو با سه تا بلیط هواپیما غافلگیر کرد و سه تایی رفتیم بندر.جای همگی خالی خوش گذشت.دو هفته ای رو اونجا بودم و کیان کلیییی با پسرخاله هاش بازی کرد رفتنه همینجوری که داشتیم از پله های هواپیما بالا میرفتیم آقای خلبان رو به کیان نشون دادم و براش توضیح دادم که خلبان کیه و کارش چیه.توی راه کیان همش میگفت میخوام برم پیش خلبان.منم بردمش پیش مهماندار و گفتم پسرم میخواد خلبان رو ببینه،مهماندار هم دست کیان رو گرفت و بردش پیش خلبان و ی کم با هم اختلاط کردن و اومدن اتفاق خاصی اونجا نیافتاد یعنی الان یادم نمیاد پس ی کم از حرفای پسریم بگم بندر که...
19 خرداد 1393

فرشته ی مهربون

این روزها سفت و سخت درگیر پروژه ی عظیم (گلاب به روتون)پی پی کردن در دستشویی هستیم! بیشتر بچه های همسن کیان با کنترل مدفوعشون مشکل دارن که خوب کیان هم همین مشکل رو داشت و به هیچ عنوان حاضر نبود تو دستشویی پی پی کنه.ولی هفته ی گذشته اتفاقی وقتی تو دستشویی بود پی پی کرد و بسی ما را خرسند نمود.منم برای اینکه تشویق بشه کلی از خودم حرکات موزون درآوردم و انقدر از خودم خوشحالی در کردم که کیانم سر ذوق اومد.خلاصه اینکه یه یک هفته ای میشه که کیان این عملیات رو در دستشویی انجام میده.براش یه باکس اتوبوس کوچولو با رنگ های مختلف خریدم و هر وقت تو دستشویی کارشو میکنه بهش میگ بدو بریم کنار بالکن دستتو ببر بالا و چشماتو ببند تا فرشته ی مهربون برات جایزه بن...
24 ارديبهشت 1393

عکس

سلام تربچه،اومدم تا بیشتر از این دیر نشده چندتا عکس بذارم که خیلی هاش مربوط میشه به قبل از عید   مثلا این عکس مال آخرای سال بود که سر کوچمون ماهی عید آورده بودن و ما هر روز از اونجا رد میشدیم. بعدشم میرفتیم پارک و نمایی دیگر از پسر طلا اینجا تازه از خواب بیدار شده.رفت کفشاشو پوشید و گفت من دارم میرم مدرسه مادر بزرگ خدافظ ما یه سطل برنج داریم که همیشه در به دره.یه روز تو آشپزخونه،یه روز تو اتاق خواب،یه روز رو اوپن،یه روز رو ماکروفر و ... فقط حمام و دستشویی رو تجربه نکرده!اینجا هم مثلا پشت چوب لباسی قایمش کردم و روش پارچه انداختم ولی بازم پیداش کرد کیان خان خیلی ارادت خاصی به آقای نمکی و ...
10 ارديبهشت 1393

تبلت!

دیروز کیان اومده پیش من گریههههه که من تبلت میخوام  خدایا کجا برم خودمو محو کنم؟؟؟وقتی محمد جواد (پسر همساده)4 ساله تبلت به دست میاد و دل بچه ی منو آب میکنه،این میشه که پسر 2 ساله ی منم تبلت میخواد! آخه جوجه کوچولوی من،ما اون زمان ها بهترین بازی و تفریحمون یه قل دو قل بازی کردن بود. اون سنگای گرد و یکسانی که پیدا میکردیم حکم مرواریدو برامون داشتن! تو دو سالگی هم که مطمئنم اصلا نمیدونستم تلفن چی هست!!!ما بچه های اون نسل، این شدیم حالا تو یکی یک دونه ی من که الان تو 2 سالگی از ما تبلت میخوای تو 20 سالگی ازمون چی میخوای؟؟؟؟  خدا بهمون رحم کنه بگذریم از این حرفا یکم از حرفای قشنگت بگم عمرم چند شب پیش خونه ی مامان ج...
31 فروردين 1393